به نام حضرت دوست
به یاد فرزندی هنرمند
در سیزده مهر 1335در تبریز طفل منحصری یازده ساله ای هنرمندی از دنیا رفت که دل همه دوستان و آشنایان را به در آورد این طفل(عیسی کیهانپور) که در بر نامه کودکان رادیوی تبریز نوازنده درجه یک به شمار می رفت و سنتور را به حد اعجاب می نواخت سرگذشت عجیبی داشته:
پدر و مادر این طفل که فقط او را داشتند سالها در آرزوی پیدا کردن اولاد روز شماری کرده و به تمام اعتاب و مشاهد متوسل شده و نتیجه نگرفته بودند مادر بیچاره بلاخره به کلیسای ارامنه تبریز متوسل و نذر و نیازها می دهد بلاخره حضرت مریم (ع) خواب نما شده و مژده طفل به او داده تا این پسر به دنیا می آید نامش را عیسی می گذارند حقیقتا این طفل از هر حیث فوق العاده و اوعجوبه بود مخصوصا استعداد هنری عجیبی داشت شهید عشق هم شد به این معنی که همبازی دختری داشت به اسم رباب که از خورد سالی با هم بوده اند چه طور شد که مادر رباب مانع از آمدن او به خانه آنها می شود در نتیجه طفلک عیسی به طوری مریض می شود که در عرض یک هفته طلف می شود.
و از اجاعب اینکه سیزده مهر بدنیا آمده و 13 مهر نیز از دنیا می رود اما این بچه شانس آورده که استاد شهریار در تبریز بوده واین قصه به گوشش خورده به صورت یک غزل جاودان درآمد که نام عیسی کیهانپور هم ثبت جریده ی عشق گردد و فراموش نشود.
من این غزل به داغ تــــــــو می کنم آغاز
به گوش اختر غمـــــــاز گیر نــــــــــاله غاز
دلم بـــــــسوخت بداغ یــــــــگانه فرزندی
که خود نتیجه یک عمـــــــــر نذر بود ونیاز
پـــــــــناه دیر و کلیـــــــسا پذیره شد مادر
پس از طواف ضریح عراق و طوس و حجاز
مگر که مریم عذرا به خوابش آمد و گفت:
برو به عیســـــــی شــــــیرین زبان خود پرداز
مراد را پسر آورد و عیســـــــــیش نا مید
که بود مایـــــــــه ی اعجـــــاب وآیه ی اعجاز
مسیح داده چه اعجوبه شد به هوش و هنر
حقیـــــقتی که نگنـــــــجد به تنــــــــگنای مجاز
گواهی از خود استاد حرفه(عذّاری) است
که طفل یازده ســـــاله عجـــــیب می زد ساز
اگر ترانه ســــــنتور او شــــــنیدســــــتی
تو هم به ناله جانسـوز من شــــوی دمــــــساز
عجب که سیزده مهر زاد و هم اجلــــــش
به تـــــیر ســـــــیزده مــــــهر شد شـــکار انداز
شب تولد ســـــالـــــش شب وفـــــات آمـد
به جای سور و سورورش نشست و سوزو گـداز
به مادرو پدر از سر گذشــــت این فرزند
چها که بگــــــــذرد ای روزگار شــــعبده بـــــاز
چه جای خویش وتیارش که هرکه دید و شنید
در این عزاست شـــــریک و در این بـــــلا انباز
غنیمتی که خدا مصلحت ندیــــــده مخواه
که حکمـــت ازلــــــی را کســـــــی نـــــداند راز
الاتوکه این خط درهم شکسته می خوانی
بمردی که سرشـــــــگی فــــــــشان ، یـــــتیم نواز
به تنگنای تو بوده آشــــیان ( کیهانپور )
که بـــــال بر فلک افشــــــــاندی ای فرشــــته ناز
نمیکنم گـله یا رب ولـــــــی شـــــنیدسـتم
کریــــــم ، داده ی خود را نمــــــی ستــــــاند باز
چه روحی از سخن شهریار می خواهی
که روح می کند از قالب ســــخن پرواز
پ ن : هرچه میخواهد دل تنگت بگو _ دلتنگم»
منبع:http://www.azarbayjan1372.blogfa.com/post/20
به نام حضرت دوست
به یاد فرزندی هنرمند
در سیزده مهر 1335در تبریز طفل منحصری یازده ساله ای هنرمندی از دنیا رفت که دل همه دوستان و آشنایان را به در آورد این طفل(عیسی کیهانپور) که در بر نامه کودکان رادیوی تبریز نوازنده درجه یک به شمار می رفت و سنتور را به حد اعجاب می نواخت سرگذشت عجیبی داشته:
پدر و مادر این طفل که فقط او را داشتند سالها در آرزوی پیدا کردن اولاد روز شماری کرده و به تمام اعتاب و مشاهد متوسل شده و نتیجه نگرفته بودند مادر بیچاره بلاخره به کلیسای ارامنه تبریز متوسل و نذر و نیازها می دهد بلاخره حضرت مریم (ع) خواب نما شده و مژده طفل به او داده تا این پسر به دنیا می آید نامش را عیسی می گذارند حقیقتا این طفل از هر حیث فوق العاده و اوعجوبه بود مخصوصا استعداد هنری عجیبی داشت شهید عشق هم شد به این معنی که همبازی دختری داشت به اسم رباب که از خورد سالی با هم بوده اند چه طور شد که مادر رباب مانع از آمدن او به خانه آنها می شود در نتیجه طفلک عیسی به طوری مریض می شود که در عرض یک هفته طلف می شود.
و از اجاعب اینکه سیزده مهر بدنیا آمده و 13 مهر نیز از دنیا می رود اما این بچه شانس آورده که استاد شهریار در تبریز بوده واین قصه به گوشش خورده به صورت یک غزل جاودان درآمد که نام عیسی کیهانپور هم ثبت جریده ی عشق گردد و فراموش نشود.
من این غزل به داغ تــــــــو می کنم آغاز
به گوش اختر غمـــــــاز گیر نــــــــــاله غاز
دلم بـــــــسوخت بداغ یــــــــگانه فرزندی
که خود نتیجه یک عمـــــــــر نذر بود ونیاز
پـــــــــناه دیر و کلیـــــــسا پذیره شد مادر
پس از طواف ضریح عراق و طوس و حجاز
مگر که مریم عذرا به خوابش آمد و گفت:
برو به عیســـــــی شــــــیرین زبان خود پرداز
مراد را پسر آورد و عیســـــــــیش نا مید
که بود مایـــــــــه ی اعجـــــاب وآیه ی اعجاز
مسیح داده چه اعجوبه شد به هوش و هنر
حقیـــــقتی که نگنـــــــجد به تنــــــــگنای مجاز
گواهی از خود استاد حرفه(عذّاری) است
که طفل یازده ســـــاله عجـــــیب می زد ساز
اگر ترانه ســــــنتور او شــــــنیدســــــتی
تو هم به ناله جانسـوز من شــــوی دمــــــساز
عجب که سیزده مهر زاد و هم اجلــــــش
به تـــــیر ســـــــیزده مــــــهر شد شـــکار انداز
شب تولد ســـــالـــــش شب وفـــــات آمـد
به جای سور و سورورش نشست و سوزو گـداز
به مادرو پدر از سر گذشــــت این فرزند
چها که بگــــــــذرد ای روزگار شــــعبده بـــــاز
چه جای خویش وتیارش که هرکه دید و شنید
در این عزاست شـــــریک و در این بـــــلا انباز
غنیمتی که خدا مصلحت ندیــــــده مخواه
که حکمـــت ازلــــــی را کســـــــی نـــــداند راز
الاتوکه این خط درهم شکسته می خوانی
بمردی که سرشـــــــگی فــــــــشان ، یـــــتیم نواز
به تنگنای تو بوده آشــــیان ( کیهانپور )
که بـــــال بر فلک افشــــــــاندی ای فرشــــته ناز
نمیکنم گـله یا رب ولـــــــی شـــــنیدسـتم
کریــــــم ، داده ی خود را نمــــــی ستــــــاند باز
چه روحی از سخن شهریار می خواهی
که روح می کند از قالب ســــخن پرواز
پ ن : هرچه میخواهد دل تنگت بگو _ دلتنگم»
منبع:http://www.azarbayjan1372.blogfa.com/post/20
به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
سلام این پست یادتونه؟ یادتونه گفتم سال 90 تو همین خیابون تقریبا با معشوق هم قدم بودم؟ از پاییز خدا خدا میکردم امسال برف خوبی بباره تا بتونم عکس رو کامل کنم. اواخر آذر برف بارید منتها کم بود ولی 27 دیماه خدارو شکر بعد مدتی برف خوبی نصیبمان شدو شور و نشاط زیادی به همراه آورد. صبح عَلَی الطلوع روز بعد ، شال و کلاه کردم و رفتم برا ثبت این عکس و اثر هنری ^_^
عکس
2 - بنابه پیشنهاد یه دوست، تصمیم گرفتم خلاصه لیلی و مجنون نظامی رو منتشر کنم.
اگر موافق یا مخالف و یا نقطه نظری دارین با کمال میل مشتاق دیدگاهتان هستم
3- گاهی تو جمعی یک قطعه شعری میشنوی ، چنان در عمق وجودت رخنه میکنه که بعد اون مابقی جملات رو به طور واضح درک نمیکنی؛ حتی میتونه این اتفاق تو تاکسی باشنیدن یک آهنگ هم پیش بیاد، یا تو وبگردی ها یه بیت شعر خنده تلخی به لب بیاره :(
شماهم تجربشو دارین؟من تو این چند وقت اخیر بارها این اتفاق برام افتاده
یکیش شعر حافظ بود که استاد شجریان خوندهو دوستی برام ارسال کرد
دو بیتش رو میتونین همین زیر گوش بدین . همچنین پیشنهاد میشه کامل این قطعه رو گوش بدین
دریافت
دریافت
به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست
سلام
با خود قرار بسته بودم که از حال بَدَم در وبلاگ ننویسم ، اما گاهی حالم چنان می شود که جز نوشتن چاره ای برای تسکین نمی یابم
دیروز دوستی دست نوشته ای از مناجات خواجه عبد الله انصاری را نشانم داد. پرسیدم میتوانم عکسی از آن داشته باشم؟گفت: بیا ! خودش را هم داشته باش. و به همین راحتی کاغذ را بهم داد.
به نام حضرت دوست ؛ که هر چه داریم از اوست
دیشب حدود ساعت یک و سی دقیقه بامداد ، طی دلتنگی زیاد و گشت و گذار لا به لای غزلیات حافظ و آواز های دلنشین استاد شجریان، به این غزل حافظ برخوردم.
از صبح چندین بار خواندمش ولی باز سیر نشدم.
این شما و این غزل کامل حافظ:
دارم عجب زِ نقش خیالش که چون نرفت
پ ن 1: اگه ریا نشه خط خودمه، از این بیت بسیار خوشم اومده بود صبح سرِ کار، بیکار بودم نوشتم. (بدون هیچ پیش زمینه ای و کپی از جایی)
پ ن 2: وقتی ارسال نظر فقط به صورت خصوصی هست ؛ هم پیام های خوبی دریافت میکنم . و هم میدونم که واقعا براتون ارزش خوندن داشت . بهم امیدواری میده.
به نام حضرت دوست ، که هرچه داریم از اوست
و همان طور که دردم به خودم مربوط است،
شیطنت های دلم هم به خودم مربوط است
گله کم کن که چرا از همه ی شهر تو را …
آرزویم» که مسلّم به خودم مربوط است !
گفته بودند که عشق است و غمش سوزان است
برود غم به جهنّم! به خودم مربوط است
دوست دارم که ازین بغض بمیرم اما
پیشت هرگز نزنم دم، به خودم مربوط است
می نشینم شب و در فکر تو تا اول صبح
می چکم خاطره، نم نم، به خودم مربوط است
اینکه بعد از تو چه با زندگی ام خواهم کرد،
-دار، رگ، پنجره یا سم- به خودم مربوط است
دوستت دارم و این دست خودم نیست ولی
بهتر آن است بگویم به خودم مربوط است
دوستت دارم، بی آنکه بپرسم که: تو چه؟
عاشقی کردن مبهم! به خودم مربوط است !
این مهم نیست تو و بقیه چه می اندیشید
دوستت دارم و آن هم به خودم مربوط است …
پ ن : نفسم میگیرد در هوایی که.
التماس دعا
به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست
به نام حضرت دوست ، که هرچه داریم از اوست
سلام
جائی که نشستم ،روبه رویم تابلو کوچکیست که نوشته دار السرور.
درست بالی سرم نوشته شده دار الذکر.کمی رو به رو تر نوشته شده دارالسعاده، سمت چپم نوشته دارالسلام،و سمت چپ تر نوشته دار الحفاظ و .
جلو تر از دار الحفاظ جاییست که تا هشت روز پیش اصلا فکر نمی کردم به این زودی نصیبم شود .
+ختم چهل روزه ی زیارت عاشورا که گرفته بودم.دقیقا چهلمین روز زیارت امام رضا ع نصیبم شد .
++ دیشب فکر کردم امام حسین به جای حاجتم زیارت بهم داده.
بعدا به ذهنم خطور کرد که نکنه امام حسین حواله کرده تا از امام رضا بگیرم. ان شاء الله
+++ همگی در یادید مخصوصا مخصوص ها
سلام
امروز کمی زود آمدم خانه
ساعت حوال 4 بعد از ظهر بود ، ناهار نخورده نشستم پای کامپیوتر نمیدانم چرا دستم رفت رو میانبر سایت خرید بلیط چارتری و چرا رفتم قیمت بلیط هواپیمای تبریز مشهد رو چک کردم
قیمتش باور کردنی نبود
6 ظرفیت باقی مانده برا پرواز ساعت 7:35 دقیقه عصر پنج شنبه فقط 115 هزار تومن
آنی حس گرما تو سَرَماحساس کردم. خبر اونقدر برام حیجان انگیز بود که زود اسکرین گرفتم . وارد تلگرام شدم.
یکی یکی برا دوستان عکس اسکرین گرفته را فرستادم
واقعیتش دنبال یک همسفر می گشتم
یک همسفر مثل خودم دیوانه ، دیوانه مشهد ، که ظرف یکی دو ساعت حاظر شود و راهی شویم.
یکی دوتاشون سرباز بودن و برخی هم تازه برگشته بودن و ما بقی هم آفلاین
مادرم خانه نبود هرچند میدانم که هر چه اصرار هم کنم با من نمی آید . نمیدانم چرا ؟ اما فکر میکنم ملاحظه خرج سفر مرا میکند .
به هر کسی فرستادم جوابی نگرفتم . نمیدانستم چه کنم . دوباره سمت کاربران رفتم . تنها یک نفر آنلاین بود. و میدانم که عاشق زیارت هست.
ولی امکان ارسال پیام نبود. راستش امکان سفر هم نبود.
منتها هر وقت از روی اسم کاربر رد میشدم هی تو دلم هی رخت شسته می شد. تازه بعد شستن میزاشتن خشک هم بشود !
ساعت 7 حسین*1 پیام داد : کاش زود تر میدیدم و میرفتیم
- مرگ من میرفتی؟
+آره چرا مرگ تو مرگ دشمنات
- یعنی دفعه بعد بهت خبر بدم
+آره حتما
و بعدش تا الان، پیام های سایر دوستان و از دم همه اظهار تاسف که کاش میرفتیم
پ ن 1: شب پنج شنبه بعد 29 آذره یعنی یه شب مانده به یلدا
دعا کنین آقا بطلبه شب یلدا امسال حرم باشیم.
پ ن 2:حسین همون دوستیه که بهم پیشنهاد داده برا گرفتن حاجتم ختم چهل روزه زیارت عاشورا ، با صد لعن و صد سلام بخونم و جالب تر اینه که همون هفته بعد چهارشنبه چهلمین روز هست. برام دعا کنین هفته بعد با خبرای خوب بیام.
پ ن 3: عنوان ؛چیزی که دلم رو بیتاب کرده غوغای حرم هست
به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست
سلام
"سوماخبالان دا سو داشیه جاغام" چیست؟
ما ترکها یه اصطلاحی داریم به نام (سوماخبالان دا سو داشیماخ) یعنی تو آب کش آب حمل کردن و کنایه است از با جان و دل کار کردن
بچه تر که بودم وقتی به بزرگترهای فامیل تو کارای سخت مثل اسباب کشی منزل و . کمک میکردیم و از جان و دل کار می کردیم ، اونا هم میگفتن عیب نداره ان شاء الله عوضش منم تو عروسیت (سوماخ بالان دا سو داشیه جاغام) با آبکش آب حمل میکنم. که معمولا یکی دیگه میگفت بگو آلوچه حمل میکنم و دیگری میگفت شاید مراسم عروسی تابستون نبود و افتاد زمستون ؛ بگو میوه حمل میکنم (منظور تو همون آبکش بود) و از این حرفا
که ما رو یجورایی خر میکردند :)) و تا میتونستن اَزَمون کار میکشیدن :))
حالا به هم نسل های خودم فکر میکنم، 90 درصدشون هنوز مجردن و 70 درصدشون اصلا از فکر ازدواج افتادن.
یکی نیست به همون بزرگتر ها بگه حمل آب با آبکش ؛ پیش کش .
بیایید یه کاری کنیم که ازدواج آسان صورت بگیره . با جهیزیه معمولی و خونه معمولی و مهریه معمولی و هر چی که مانع هست.
داریم میریم مهمونی، پلیورَم رو پوشیدم ، پیرهنم از زیر کمی جمع شد (طبق همیشه) به خواهرم میگم این خط رو برطرف کن (مثل همیشه) اونم میگه عجب حساسی تو ، بهش فکر نکن
نمیدونم من اینجوریم دیگه نمیتونم ، اون یه تیکه چروک ناراحتم میکنه ،
حالا تو فکر کن ، این سنگینی ای که چند ساله هر روز تو قلبم احساس میکنم چجور تحمل میکنم
گاهی کم میارم و برا خودم آرزوی مرگ میکنم.
پ ن :گاهی وقتی با خدا درد و دل میکنم ؛ میگم خدایا : من از تو چیزی را میخواهم که تو خودت به آن امر کرده ای .
به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
لیلی و مجنون
قسمت1
یکی از بزرگترین شاعران ایران زمین، حکیم نظامی گنجوی است که از صاحبان سبک و بزرگترین داستانسُرای زبان پارسی است که با خلق آثاری ارجمند برای همیشه جاودانه ماند.
موضوع این داستان پرداختن و مرور غمنامه او یعنی افسانه معروف و مشهورِ عرب، داستان "لیلی و مجنون" است.
این داستان از دوبخش مقدمه و داستان اصلی تشکیل شده است.
بخش مقدمه کتاب مانند سایر آثار شاعران بزرگ و با ایمان، با حمد و ستایش خداوند آغاز می شود:
ای نامِ تو بهترین سرآغاز
بی نامِ تو نامه کی کنم باز؟
.
نظامی در این ابیات با آوردن صدو پنج بیت ضمن وصف و ستایش خدا و شمردن صفات مختلف، خواستار لطف، رحمت و بخشش حق تعالی است.
پس از حمد و ستایش حق به نعت حضرت رسول میپردازد، پس از نعت حضرت درباره معراج ایشان صحبت میکند.
و پس از صحبت درباره معراج حضرت رسول، درباره آفرینش هستی هم ابیاتی میآورد و پس از دلیل سرایش این کتاب را عنوان می کند.
وی مینویسد که یکروز با خوشی و شادی نشسته بود و دیوانش هم روبرویش قرار داشت. با خود فکر میکردم که تا کی میخواهم اینگونه بنشینم؟ بهتر است که کار مفیدی انجام دهم. در حال فکر به این موضوع بودم که قاصد شاهِ وقت –شروانشاه- برای نظامی نامهای میفرستد و با عناوین زیبا او را مخاطب قرار داده و از او میخواهد که داستان "لیلی و مجنون" را به نظم در آورد:
خواهم که به یاد عشقِ مجنون
رانی سخنی چو درّ مکنون
نظامی عنوان میکند که وقتی قاصد شاه رسید و نامه را خواندم نه جرات داشتم که از این کار سر باز بزنم و نه اینکه رغبتی برای سرایش این داستان داشتم، تا اینکه فرزند ارجمندم محمد» که مثال جان برایم عزیز است از من خواست تا همانگونه که داستان "خسرو و شیرین" را به نظم در آوردم در مورد "لیلی و مجنون" هم این کار انجام دهم.
سرانجام نظامی راضی شده و کار را با بیمیلی شروع میکند و به گفته خودش در مدت زمانی کمتر ازچهار ماه، چهار هزار بیت را می سراید.
واینگونه شروع می شود.
گویندۀ داستان چنین گفت
آن لحظه که درّ این سخن سفت
در سرزمین عربستان مردی بود که بر قبیله بنی عامر حکومت می کرد، مردی مهمان دوست، مهربان، ثروتمند که جاه و حشمتی بسیار داشت، تنها کمبود زندگیش نداشتن یک پسر بود تا اجاق خانوادهاش را گرم و نظام قبیله را استوار ساخته و نام پدر را زنده نگه دارد.
او در آرزوی داشتن پسر میسوخت و به امید داشتن پسر نذر و نیازها می کرد.
اما نظامی در این قسمت این نکته را به خواننده یادآور میشود که:
هرچ آن طلبی، اگر نباشد
از مصلحتی به در نباشد
هر نیک و بدی که در شمار است
چون در نگری، صلاح کار است
سررشته غیب ناپدید است
بس "قفل" که بنگری "کلید" است
سرانجام پس از نذر و زاری بسیار خداوند پسری به امیرِ عامری میدهد.
ایزد به تضرعی که شاید
دادش پسری چنانکه باید
روشن گهری ز تابناکی
شب روز کن سرای خاکی
پسری زیبا به دنیا میآید و پدر به شکرانه آن، در خزینه خود را باز کرده شکرانه میدهد. نام او را "قیس" گذاشته و به دایه میدهند تا او را شیر داده و پرورش یابد. تمام هنرها را به او آموزش دادند و زمانی که به سن دهسالگی رسید، تعریف جمال و زیبایی او به همه جا رسیده بود.
وقتی به سن دهسالگی میرسد، پدر او را به مکتب خانه میفرستد . در آن مکتب پسران و دختران زیادی از هر قبیله و دیار حضور دارند و قیس برای آموختن علوم به آنجا میرود، غافل از اینکه روزگار خواب دیگری برای او دیده است.
به نام حضرت دوست که هر چه داریم داریم
سلام
لیلی و مجنون
قسمت اول
قسمت دوم
در میان همدرسان قیس دختری از قبیلۀ دیگری وجود داشت:
آفتنرسیده دختری خوب
چون عقل به نامِ نیک منسوب
آراسته لعبتی چو ماهی
چون سروسهی نظارهگاهی
آهو چشمی که هر زمانی
کشتی به کرشمهای جهانی
در هر دلی از هواش میلی
گیسوش چو لیل و نام "لیلی"
قیس و لیلی در عالم کودکی با یکدیگر آشنا شدند و به هم انس گرفتند و سرانجام این همنشینی و همدرسی آنها به عشق کشید و آنها را به کلی از درس و علم باز داشت:
از دلداری که قیس دیدش
دل داد و به مهر دل خریدش
او نیز هوای قیس میجست
در سینۀ هر دو مهر می رست
این جان به جمال آن سپرده
دل برده ولیک جان نبرده
وان بر رخ این نظر نهاده
دل داده و کام دل نداده
یاران به حساب علم خوانی
ایشان به حساب مهربانی
یاران سخن از لغت سرشتند
ایشان لغتی دگر نوشتند
یاران ورقی به علم خواندند
ایشان نفسی به عشق راندند
مدتی گذشت و آنها از درد عشقی که به جانشان افتاده بود، بیتاب و ناشکیبا شده بودند و همین امر باعث شد تا کمکم اطرافیان آنها متوجه علاقۀ آن دو نفر به یکدیگر شوند.
راز لیلی و قیس در دهانها چرخید و در هر کوی و برزن از قصه آنها صحبت میشد. اگر چه این عشق در ابتدا تنها یک حس کودکانه بود اما از یک طرف به خاطر بیقراری بیش از حد قیس و از طرفی به دلیل شاخ و برگی که دیگران به آن داده بودند، حدیث این دلداری از مکتب به قبیله آنها رسید. پدر لیلی برای جلوگیری از این بیآبرویی او را در خانه زندانی کرد و ندیدن لیلی، قیس را بیش از پیش شیفته و مجنون نمود:
چون شیفته گشت قیس را کار
در چنبر عشق شد گرفتار
از عشق جمال آن دلارام
نگرفت به هیچ منزل آرام
وانان که نیفتاده بودند
"مجنون" لقبش نهاده بودند
لیلی چو بریده شد ز مجنون
میریخت ز دیده درّ مکنون
مجنون چو ندید روی لیلی
از هر مژهای گشاد سیلی
حال و روز مجنون بعد از اینکه دیگر نمیتوانست لیلی را ببیند روز به روز بدتر میشد:
میگشت به گرد کوی و بازار
در دیده سرشک و در دل آزار
میگفت سرودههای کاری
میخواند چو عاشقان به زاری
او میشد و میزدند هرکس
"مجنون، مجنون" ز پیش و از پس
او نیز فسار سست میکرد
دیوانگیی درست میکرد
او در غمِ یار و یار ازو دور
دل پر غم و غمگسار ازو دور
چون شمع به ترک خواب گفته
ناسوده به روز و شب نخفته
هر صبحدمی شدی شتابان
سرپای در بیابان
مجنون دو - سه یار عاشق مثل خود پیدا کرده و تمام مدت با آنها بود و هر سحرگاه به همراه آنها به طواف ماه خود میرفت. به جز حرف درباره لیلی هیچ حرفی نمیشنید و چیزی نمیگفت و هر کس که در مورد موضوعی جز لیلی با او صحبت میکرد، نمیشنید و پاسخی به او نمیداد. قبیلۀ لیلی در نزدیکی کوهی به نام "نجد" قرار داشت و مجنون شب و روز در آنجا منزل کرده و در آنجا ساکن بود.
همه آرزوی مجنون که دیگر درس و مکتب را رها کرده و سر به بیابان نهاده بود منحصر به این بود که هرچندگاه به حوالی قبیله لیلی رود و در فاصلهای از چادر او بایستد و به تماشایی دل خوش کند و عاشق و معشوق از فاصلهای دور و با زبان اشک و آه با یکدیگر معاشقه کنند:
مجنون رمیده دل چو سیماب
با آن دو سه یار نازبرتاب
آمد به دیار یار پویان
لبّیکن و بیت گویان
میشد سوی یار دلرمیده
پیراهن صابری دریده
چون کار دلش ز دست بگذشت
بر خرگه یار مست بگذشت
قانع شده این از آن به بویی
وآن راضی از این به جستجویی
اما سرانجام به حکم غیرت، مردان قبیله و فامیل لیلی، مجنون عاشق را از این دیدار محروم کردند و راه ورودش را به قبیله بستند و با این کار بر شوریدگی و شیدایی او افزودند:
چون راه دیار دوست بستند
بر جوی بریده پل شکستند
مجنون ز مشقت جدایی
کردی همه شب غزلسرایی
هر دم ز دیار خویش پویان
بر نجد شدی سرود گویان
سودازدۀ زمانه گشتی
در رسوایی فسانه گشتی
کار جنون جوان بالا گرفت و نصیحت خویشان و نزدیکان موثر واقع نشد. پدر از ماجرای عشق و شیدایی فرزند خویش باخبر شد و با جمعی از بزرگان و محتشمان به چارهجویی نشست.
پدر مجنون پس از م با بزرگان تصمیم گرفت که به خواستگاری لیلی برود.
ادامه دارد .
پ ن : ممنون از حضورتون که باعث دلگرمیه
به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
سلام
از اون جایی که خودم وقتی داستان رو میخوندم کنجکاو بودم ادامشو ببینم چی میشه
یک شب در میان سعی میکنم قسمت جدید از داستان لیلی و مجنون رو ارسال کنم.
لیلی و مجنون
قسمت اول قسمت دوم
قسمت سوم
پدر مجنون عزم قبیلۀ لیلی میکند و اهالی قبیله که از آمدن سید عامری باخبر میشوند به استقبال او می روند.
سران قبیله لیلی دلیل آمدن سید عامری را پرسیدند و او پاسخ داد:
گفتا که مرادم آشناییست
آن هم ز پی دو روشناییست
سپس رو به پدر لیلی کرد و گفت:
خواهم به طریق مهر و پیوند
فرزند تو را ز بهر فرزند
کاین تشنهجگر که ریگزاده ست
بر چشمۀ تو نظر نهاده ست
سپس به شیوۀ عربها و متمولین به تفاخر میپردازد :
معروف ترین این زمانه
دانی که منم در این میانه
هم حشمت و هم خزینه دارم
هم آلت مهر و کینه دارم
پدر مجنون به این شیوه لیلی را خواستگاری میکند و اما پدر لیلی جنون و دیوانگی قیس را بهانه کرد و میگوید تا زمانی که پسرت سالم نشود دختر به قبیله شما نمیدهم.
پدر و بزرگان قبیله مجنون رنجیدهخاطر و ناامید باز میگردند و مجنون را نصیحتها کرده و صدها دختر را برای ازدواج به او پیشنهاد میدهند.اما مجنون به هیچ روی سر نصیحت شنیدن نداشت و جز نام لیلی نقشی بر لوح ضمیرش نمینشست. از ملامت خویشان بیقراریش بیشتر شد و شیون کنان و جامه دران سر در کوی و برزن نهاد و نالههای دردمندانهاش در قبیله پیچید :
ای بیخبران ز اشک و آهم
خیزید و رها کنید راهم
من گم شدهام مرا مجویید
با گمشدگان سخن مگویید
تا کی ستم و جفا کنیدم؟
با محنت خود رها کنیدم
و در حالی که آواره کوی و بیابان شده با خود زمزمه میکرد:
ای راحت جان من کجایی؟
در بردن جان من چرایی؟
جرم دل عذرخواه من چیست؟
جز دوستیت گناه من چیست؟
بردی دل و جانم، این چه شور است؟
این بازی نیست، دست زور است
بر وصل تو گرچه نیست دستم
غم نیست چو بر امید هستم
عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز به کس گشادنی نیست
ای ماه نو ام ستارۀ تو
من شیفتۀ نظارۀ تو
گر بیند طفل تشنه در خواب
کو را به سبوی زر دهند آب
شوریدگی مجنون تا به آنجا پیش رفت که خویشان و اطرافیان به پدرش توصیه کردند که او را برای شفا به خانه خدا ببرد.
پدر مجنون قبول کرد و منتظر موسم حج شد، چون زمانش فرا رسید، با تلاش و کوشش فراوان مجنون را راهی کرد. پدر به محض اینکه خانه خدا را مشاهده کرد به سوی او شتافت و از عمق دل و جانش شفای فرزند را خواستار شد. او را به سمت کعبه برد و فرزند را در سایه خانه خدا نصیحت کرد:
گفت: ای پسر، این نه جای بازیست
بشتاب که جای چاره سازیست
در حلقۀ کعبه حلقه کن دست
کز حلقۀ غم بدو توان رست
از خداوند بخواه که تو را از این شیفتگی و شوریدگی نجات داده و به راه آورد و رستگار سازد:
گو: یارب، ازین گزافکاری
توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور
زین شیفتگی به راهم آور
یکی از زیباترین صحنههای تصویرشده در داستان لیلی و مجنون همین قسمت است که پدر مجنون با یک دنیا امید او را به خانه خدا برده و شفای او را میخواهد و حتی مجنون را ترغیب میکند که آزادی خود را از این عشق بخواهد اما عکسالعمل مجنون بسیار زیبا و خارج از تصور است. شنیدن کلمه "عشق" حال مجنون را منقلب کرد و او که تا آن لحظه با سکوتش امید بهبودی را در دل پدر پیر افزوده بود، زار زار به گریه افتاد و در اوج گریه قهقهای سرداد:
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست، پس بخندید
از جای چو مارِ حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست
میگفت گرفته حلقه در بر
امروز منم چو حلقه بر در
در حلقۀ عشق جان فروشم
بیحلقۀ او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدایی
کاین است طریق آشنایی
من قوت ز عشق میپپذیرم
گر میرد عشق، من بمیرم
پروردۀ عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
یارب ، به خدایی خداییت
وانگه به کمال پادشاییت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند، اگرچه من نمانم
از چشمۀ عشق ده مرا نور
وین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر ازین کنم که هستم
گویند که خو ز عشق وا کن
لیلی طلبی ز دل رها کن
یارب، تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
اما پدر دلشکسته که آرزوی بهبودی مجنون را بر باد رفته و تلاشهای خود را بیثمر دید، با شنیدن سخنان او دست از نصیحت فرزند کشید و او را به حال خود رها کرده و با دلی پر از اندوه به قبیله بازگشت.
ادامه دارد .
از جمله قسمتهایی که اشک از چشمانم جاری ساخت، همین مناجات مجنون درکعبه وخانه خدا بود
به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست
سلام
قسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت سوم
قسمت چهارم
آوازۀ عشق مجنون باعث بدبختی و خانه نشینی لیلی شد.
مردم قبیله به رییس قبیله شکایت کردند که جوانی شوریده باعث بدنامی قبیلۀ ما شده است. هر روز مثل یک سگ در حوالی قبیله پرسه میزند و مدام در حال غزلسُرایی و غزلخوانی است. او میخواند و سایرین از او میآموزند. باید که او را خوب گوشمالی داد تا دیگر در این اطراف دیده نشود.
رییس قبیلۀ لیلی عصبانی شد و شمشیرس را کشید و فریاد ن گفت با همین شمشیر جواب او را میدهم.
این خبر به گوش پدر مجنون رسید که مردی متعصب و خونریز قصد کشتن مجنون را دارد و اگر سریع اقدام نکنی سر از تن پسرت جدا خواهد شد.
پدر به دوستان و همسالان مجنون متوسل شد تا او را بیابند و از چشم کینهتوز امیر متعصب قبیلۀ لیلی پنهان کنند. اما هر چه بیشتر میگشتند کمتر از او اثری مییافتند.
هر سو به طلب شتافتندش
جستند ولی نیافتندش
گفتند: مگر کاجل رسیدش
یا چنگ درندهاش دریدش
گریان همه اهل خانه او
از گم شدن نشانه او
سرانجام رهگذری در خرابهای بدو برخورد که مینالید و با اشعار سوک عاشقانه بر حال تباه خویش نوحهسرایی میکرد. خبر را به قبیلۀ بنی عامر رساند و بار دیگر پدر بینوا به سراغ پسر رفت و به نصیحت او پرداخت:
گفت: ای ورق شکنجه دیده
چون دفتر گل ورق دریده
ای شیفته چند بیقراری؟
وین سوخته چند خامکاری؟
چشمِ که رسید در جمالت؟
نفرینِ که داد گوشمالت؟
خونِ که گرفت گردنت را؟
خارِ که رسید دامنت را؟
از کار شدی، چه کارت افتاد؟
در دیده کدام خارت افتاد؟
مانده نشدی ز غم کشیدن؟
وز طعنه دشمنان شنیدن؟
بس کن هوسی که پیش بردی
کآبِ من و سنگ خویش بردی
بنشین و ز دل رها کن این درد
آن به که نکوبی آهن سرد
پدر پسر را نصیحت میکند که از این عشق دست بردارد چرا که اگر همچنان ادامه دهد آبروی او و خودش را میبرد. از او میخواهد که در این عشق صبر پیشه گیرد بلکه از این طریق بتواند به مراد دل دست یابد. از او میخواهد که در خانه بماند و کمتر آواره کوه و بیابان باشد، چرا که هر لحظه امکان مرگش هست. به او میگوید که شاه قبیله لیلی در کمین اوست و از پسر میخواهد که مراقب جانش باشد.
پدر مجنون از ترس جان فرزند سعی در به راه آوردن و دور ساختن او از قبیله لیلی داشت، اما عشق مجنون به لیلی مانع از مصلحتاندیشی و بیم جان میشد.
از طرفی لیلی بیچاره با آن همه ناز و دلستانی، در فراق مجنون خونین دل و از ترس بدگویان، خانه نشین بود.
نه توان آن را داشت که غم خود را با دیگری در میان گذارد و نه امکان این را داشت که از حال و روز مجنون خبری به دست بیاورد.
می رفت نهفته بر سر بام
نظاّره کنان ز بام تا شام
تا مجنون را چگونه بیند
با او نفّسی چگونه گوید
او را به کدام دیده جوید
با او غم دل چگونه گوید
از بیم رقیب و ترس بدخواه
پوشیده به نیمشب زدی آه
چون شمع به زهر خنده میزیست
شیرین خندید و تلخ بگریست
لیلی تنهای تنها و از یار جدا مانده، بیهمدم و همزبان، زندانی حصار تعصبات قومی و قبیلهای بود:
لیلی منتطر و گوش به زنگ بود تا بلکه از رهگذران کوچه نام و پیام مجنون را بشنود. ترانه های عاشقانه مجنون ورد زبان مردم شده بود و نوجوانان قبیله غزلهای او را به آواز میخواندند. لیلی این آوازها را از آن سوی حرم میشنید و به مدد طبع سخنور در پاسخ هر پیامِ دلدار غزلی میسرود و بر رقعهای مینوشت و از فرازِ دیوار خانه به کوچه میافکند تا مگر رهگذری آن را برگیرد و بخواند و به گوش مجنون برساند.
زین گونه میان آن دو دلبند
میرفت پیام گونهای چند
زآوازه آن دو بلبل مست
هر بَلبَلهای که بود، بشکست
اما بدخواهان بلفضول این اندازه رابطه را هم نتوانستند تحمل کنند.
سرانجام فصل زمستان و گذشت و بهار آمد.
در فصلی به این زیبایی، لیلی با جمعی از دختران قبیله به تماشای باغ و بستان رفت. در حین گردش رهگذری از آوازهای مجنون میخواند:
کای پرده درِ صلاح کارم
امّید تو باد پرده دارم
مجنون به میان موج خون است
لیلی به حساب کار چون است؟
مجنون جگری همی خراشد
لیلی نمک از که میتراشد؟
مجنون به خدنگ خار سفته ست
لیلی به کدام ناز خفته ست؟
مجنون به هزار نوحه نالد
لیلی چه نشاط میسگالد؟
مجنون همه درد و داغ دارد
لیلی چه بهار و باغ دارد؟
مجنون ز فراق دل رمیده ست
لیلی به چه راحت آرمیده ست؟
لیلی با شنیدن این آواز حالش دگرگون گشت و اطرافیان به راز او پی بردند. وقتی به خانه آمدند یکی از دختران به دیدار مادر لیلی رفت و داستان عشق پنهان او را به مادر رساند تا هر چه زودتر چارهای بیندیشد و درد او را دوا سازد.
مادر با شنیدن این خبر حیرتزده ماند که چه رفتاری را با او در پیش گیرد؟ با خود میگفت: اگر او را به حال خود رها کنم، شیدا و از خود بیخود میشود. اگر او را به صبر راهنمایی کنم او توانش را ندارد و هلاک میشود. با حسرت دختر حسرت میخورد و کاری از دستش بر نمیآمد.
حال و روز لیلی همچون سابق بود و در غم و ناراحتی و دلتنگی غوطهور بود:
لیلی که چو گنج شد حصاری
میبود چو ماه در عماری
میزد نفسی پرفته چون میغ
میخورد غمی نهفته چون تیغ
دلتنگ چنانکه بود، میزیست
بیتنگدلی به عشق در کیست؟
یک روز لیلی به همراه همسالان خود برای گردش به باغ میرود، در راه جوانی از قبیله بنیاسد او را میبیند. جوانی که بسیار در نزد قوم عرب از منزلت بالایی برخوردار بود و در بین تمام قبایل و نزدیکان محبوبیت زیادی داشت. نام او ابنالسلام بود و مال و اموال زیادی هم داشت.
ابن سلام لیلی را میبیند و دلباخته او میشود.
ادامه دارد .
به نام حضرت دوست ، که هرچه داریم از اوست
قسمت 1 ، قسمت 2 ، قسمت 3 ، قسمت 4
قسمت 5
ابنالسلام شخصی را با شیربهای بسیار به خواستگاری لیلی میفرستد. وی به لیلی و خانواده او وعدعه هزار گنج شاهی و گلههای حیوانات را داد تا بلکه به این شیوه بتواند نظر مساعد آنها را به خود جلب کند. وقتی واسطه به سراغ خانواده لیلی میرود و در مورد خواستگاری ابن سلام از لیلی صحبت میکند، پدر و مادر لیلی از او میخواهند که مدتی به آنها فرصت دهد، چرا که لیلی قدری بیمار است و در حال حاضر نمیتواند به عقد کسی در بیاید. هر گاه که لیلی به حالت عادی بازگشت، ما به شما خبر میدهیم که برای عقد بیایید.
لیلی مغموم و ناراحت در گوشه خانه نشسته بود و از طرفی مجنون سرگردان و سرگشته کوه و بیابان بود. یکروز جوانی به نام "نوفل" که از شمشیر ن عرب بود در حین شکار مجنون را میبیند:
دید آبلهپای دردمندی
بر هر مویی ز مویه بندی
محنتزدهای غریب و مهجور
دشمنکامی ز دوستان دور
نوفل چون پریشانحالی و آشفتگی مجنون را میبیند، از حال و روز او میپرسد، یکی از ملازمانش قصۀ عشق مجنون را بازگو میکند و داستان عشق مجنون باعث تاثر نوفل شده و او را تحت تاثیر قرار میدهد. مجنون را به پیش خود میخواند و او را در کنار سفرۀ خود مینشاند و به او امیدواری میدهد که لیلی را به زور هم که شده به عقد تو در میآورم. مجنون که از حال خویش باخبر و از وصل لیلی ناامید بود، به نوفل هشدار میدهد که:
او را به چو من رمیدهخویی
مادر ندهد به هیچ رویی
گل را نتوان به باد دادن
مهزاده به دیوزاد دادن
او را سوی ما کجا طواف است
دیوانه و ماهِ نو گزاف است
مجنون میگوید که خانواده لیلی او را به عقد من در نمیآوردند، هیچگاه گلی را به دست باد نمیسپارند چون باعث نابودی او میشود.
اما نوفل در خواستهاش اصرار دارد و به حکم غرور جوانی و خوی جوانمردی سوگند یاد کرد که من نه مثل یک گرگ بلکه مثل یک شیر برای خواسته تو میجنگم و تا زمانی که تو را به خواستهات نرسانم دست از طلب بر نمیدارم. اما تو هم به من قول بده که دست از این شوریدگی برداری و مدتی صبر و وقار پیشه کنی تا این تهمت دیوانگی از تو برخیزد و خانواده لیلی با خیال راحت او را به دست تو بدهند.
چند مدت به شادی و سرخوشی گذشت، مجنون که همچنان در آرزوی وصال لیلی و به امید وفای نوفل دل خوش کرده و آرام گرفته بود، با گذشت دو سه ماهی سودای عشق به سرش زد و روزی در یکی از بزمهای شادخواری ترانهای به این مضمون خواند:
ای فارغ از آه دردناکم
بر باد فریب داده خاکم
صد وعده مهرداده بیشی
با نیم وفا نکرده خویشی
پذرفته که پیشت آورم نوش
پذیرفته خویش کرده فرموش
آورده مرا بدلفریبی
وا داده به دست ناشکیبی
دادیم زبان به مهر و پیوند
و امروز همی کنی زبانبند
صد زخم زبان شنیدم از تو
یک مرهم دل ندیدم از تو
صبرم شد و عقل رخت بر بست
دریاب وگرنه رفتم از دست
نوفل با شنیدن عتاب مجنون، به یاد قولی که به او داده بود افتاد و بسیج خواستگاری کرد و با صد سوار زبده جنگاور به قبیله لیلی رفت. چون به نزدیکی قبیله لیلی رسید، قاصدی فرستاد و دختر را طلبید، و با شنیدن جواب رد، به جنگ تهدیدشان کرد.
کار نوفل و قبیله لیلی به جنگ کشید. در غوغای این کارزار مجنون حالی عجیب و رفتاری دیوانهوار داشت. گاهی به قبیلۀ لیلی کمک میکرد و گاهی مقابل سپاه نوفل میجنگید! یکی از سواران نوفل در کار مجنون حیران ماند و ملامتش کرد که:
ما از پی تو به جان سپاری
با خصم تو را چراست یاری؟
و پاسخ نامعقول مجنون بر حیرت سوار افزود. مجنون پاسخ میدهد آن سوی جنگ، یار من است و من چگونه میتوانم طرف یار خود را نگیرم؟ جان من جایی است که یارم است و اولین شرط عشق به پیش یار مردن است. وقتی در حق خود این را روا دارم به شما چه کمکی میتوانم بکنم؟
پس از نبردی خونین چون جنگاوران قبیله لیلی از همراهان نوفل بیشتر بودند، حامی مجنون با همه پایمردی و شجاعت، سپاه خویش را حریف ایشان ندید، دست از جنگ کشید و از در آشتی درامد و قاصدی نزد کسان لیلی فرستاد.
هر دو دسته جنگ را رها کردند و نوفل به میان سپاه خود بازگشت. مجنون دلشکسته از صلح نوفل با زخم زبان به جانش افتاد که: آفرین بر تو، بهتر از این کاری نبود که انجام دهی؟ این بود آن همه تعریف از شمشیر و سپاه و زور و بازو و قدرت مهار کردنت؟ به واسطه این یاری کردن تو برای همیشه از یار و معشوقم دور شدم و تمام زحماتم بر باد رفت.
نوفل جوانمرد با نرمی و دلجویی، به توجیه رفتار خویش پرداخت و گفت که تعداد یارانم کم بود و سپاه دشمن بسیار، به ناچار تن به صلحی مصلحتی دادم تا در فرصت مناسب لشگر مناسبی فراهم کنم و به آنها حمله کرده و به عهدم با تو وفا کنم.
نوفل لشگری دیگر فراهم کرد و به قبیله تاخت. در جنگ دوم، نوفلیان پیروز شدند. پیران قبیله لیلی زنهار جویان به نزد نوفل آمدند، و او تسلیم کردن لیلی را شرط پایان جنگ قرار داد. پدر لیلی غمگین و پریشانخاطر به پای نوفل افتاد و گفت: اگر دختر مرا برای خودت میخواهی من راضیم و یا اگر آتش بپا داری و بخواهی او را بسوزانی یا به چاهش بیندازی و یا با تیغ شمشیر او را بکشی، حرفی ندارم و مطیع فرمان تو هستم. اما من دختر خودم را به آن مرد دیوانه (مجنون) نمیدهم. این ناجوانمرد آیندهای ندارد و آواره دشت و کوه و بیابان است. همه آبروی خود و خانوادهاش را برده و هم من را بی آبرو میکند.
سپس تهدید میکند که: اگر که به حرف من گوش کرده و این لطف و در حق من بکنی که هیچ، در غیر اینصورت به قبیله برمیگردم و سر دخترم را میبرم و در پیش سگ میاندازم تا از شر ننگ او خلاص شوم. در این میان دختر مرا سگ بخورد بهتر است از اینکه به یک مرد دیوانه دهم.
نوفل از گفتار پدر لیلی حیران میماند. یاران او هم در تایید سخنان پدر لیلی برخاستند و از دیوانگیهای مجنون شکایت کردند. یاران نوفل به او شکایت میبرند که مجنون حال و روز طبیعی و ثبات ندارد ما به خاطر او به جنگ رفتیم و او در جنگ به سپاه دشمن یاری میرساند. ما به خاطر او تیر به دشمن میانداختیم و او برای ما شمشیر میکشید. او اصلا عاقل نیست گاهی میگرید و همزمان ناخودآگاه به خنده میافتد. اگر لیلی را به عقد او در آوری عاقبت این وصلت چیزی به جز غم نیست و برای تو جز خجالت چیزی به همراه نخواهد داشت.
تهدید پیرمرد و شماتت همراهان، نوفل را از اصرار بیشتر منصرف کرد و خطاب به پدر لیلی گفت:
من گرچه سرآمد سپاهم
دختر به دلِ خوش از تو خواهم
چون میندهی دل تو داند
از تو به ستم که میستاند؟
به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
قسمت 1 ، قسمت 2 ، قسمت 3 ، قسمت 4 ، قسمت 5
بنابه درخواست جناب مرتضا د و کلی فکر
یاد فیلم دلشکسته افتادم که خانم فریبا گوثری نقش استاد دانشگاه رو دارن و خانم بیتا بادران عاشق پسر خانم کوثری (شهاب حسینی ) شده اند
خانم کوثری لیلی و مجنون میخونن
دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 13 ثانیه
پ ن : این فیلم رو دوبار دیده ام
یکبار قبل عاشقی همراه دوستمو یکبار چند سال بعدش ، بعد عاشق شدن تنهایی
قسمت ششم
پاسخ نوفل به پدر لیلی بر پریشانی مجنون افزود، دلشکسته بر اسب خود سوار شد و سر در بیابان نهاد. از شهر و دودمان بریده، میرفت تا غم دل با وحشیان صحرا گوید و اندوه و ناکامی را در آغوش طبیعت کم کند. در بین راه به صیادی برخورد که تعدادی آهو شکار کرده بود و قصد کشتن آنها را داشت. با دیدن چشمان آهوان به یاد چشمان جذاب لیلی افتاد، پیش رفت و گفت چرا می خواهی سر این بی گناهان را ببری؟
شکارچی گرسنگی زن و فرزند خود را بهانه میآورد، مجنون از اسب خود پایین میآید و در ازای آزادی آن آهوان اسبش را به مرد صیاد میدهد. کمی دورتر به صیاد دیگری میرسد که گوزنی را شکار کرده بود با تسلیم سلاح خویش، گوزن را از او خرید و آزاد کرد و خود بیسلاح و بیمرکب راه صحرا را در پیش گرفت.
مجنون سودا زده، دراثنای دربه دری، روزی در حوالی قبیله لیلی پیرزنی دید که مرد شکسته احوالی را ریسمان به گردن با خود میبرد. علت را از پیرزن پرسید. پیرزن پاسخ می دهد: راستش را بخواهی کاری از این مرد بر نمیآید و من بیوه او هستم و به اندازهای فقیر شدیم که تصمیم گرفتم این بند و ریسمان را به گردن آویزم و همراه او به این سو و آن سو بروم تا بتوانم از این راه خرجمان را تامین کنم و هرچه که به من میرسد را با او قسمت میکنم.
مجنون به التماس از پیرزن میخواهد که او را به آن ریسمان بسته و در تمام قبیله بگرداند، زن قبول کرد و او را به رسم اسیران در قبیله میگرداند تا به محله و خیمه لیلی رسید. شور و هیجان عشق بر او غالب شد و با گریه و زاری و در حالی که مثل ابر نوبهاری گریه میکرد و سر به زمین میکوفت، میگفت:
مجرمتر از آن شدم درین راه
کازاد شوم ز بند و از چاه
اینک سروپای هر دو در بند
گشتم به عقوبت تو خرسند
گر زانکه نمودهام گناهی
معذور نیم به هیچ راهی
من حکمکش و تو حکمرانی
تأدیب کنم چنان که دانی
من در راه این عشق گناهکار تر از آن هستم که بخواهم از عقوبتش در امان باشم، حال تو سر و پای من را هر دو ببند و هر طور که میخواهی من را ادب کن. در اوج این شکوه و شکایتها بار دیگر جنون مجنون گل کرد و دیوانه شد و زنجیر برید. فریاد ن و بر سر و روی کوبان در میان حیرت سایرین سر به کوه و بیابان نهاد.
مجنون که سر به کوه و بیابان گذاشته بود و به کوه نجد پناه برده بود و در حال زدن خود بود، اطرافیان و خویشان وقتی از حال و روزش خبر یافتند؛ به سراغش رفتند و آنچه که نباید دیدند، همه و حتی پدر و مادرش هم از او ناامید شدند. با هیچ کس نمیساخت و آرام و قرار نداشت و جز نام و یاد لیلی همه چیز و همه کس را از یاد برده بود و هر کس به جز درباره لیلی با او سخن میگفت یا فرار میکرد و یا بیتفاوت می خوابید:
از طرفی آوازه و شیدایی مجنون باعث شهرت زیبایی لیلی شد و از هر قوم و قبیلهای برای او خواستگاران فراوانی پیدا میشد. لیلی جز سوختن و ساختن چارهای نداشت. سنن و تعصبات قومی و قبیلهای او را مجبور به سکوت و تسلیم کرده بود:
سرانجام "ابن السلام"خواستگار دیرینه لیلی هدایا و زر و زیور و خلعت بسیار به همراه واسطهای چربزبان به نزد پدر لیلی فرستاد.
واسطه در توصیف کمالات خواستگار لیلی سخنها گفت: که ابن السلام آبروی قوم و قبیله خود است و صاحب نام است و در بزرگی چیزی کم ندارد و میتواند بهترین شوهر برای دختر تو باشد.
زبانبازی واسطه و هدایای گرانقیمت ابن السلام چشم کسان لیلی را خیره و دل پدرش را نرم کرد. لیلی را به رسم اعراب به عقد ابن السلام درآوردند و شادیهای بسیار کردند و لیلی در خفا خون میخورد و هیچ نمیگفت:
بر رسم عرب به هم نشستند
عقدی که گسسته باد بستند
طوفان درم بر آسمان رفت
در شیر بها سخن به جان رفت
بر حجله آن بت دلاویز
کردند به تنگها شکرریز
وآن تنگدهانِ تنگروزی
چون عود و شکر به عطر سوزی
عطری ز بخار دل برانگیخت
و اشگی چو گلاب تلخ میریخت
روزگاری میگذرد و زمانی که ابنالسلام میخواهد به رسم شویی به لیلی نزدیک شود، با عکسالعمل بد لیلی مواجه میشود و لیلی خطاب به ابنالسلام میگوید تو هیچوقت نمی توانی از من بهره مند شوی حتی اگر من را بکشی:
گفت ار دگر این عمل نمائی
از خویشتن و ز من برائی
سوگند به آفریدگارم
کار است به صنع خود نگارم
کز من غرض تو بر نخیزد
ور تیغ تو خون من بریزد
ابنالسلام وقتی فهمید که لیلی به او علاقهای ندارد، جز تسلیم و شکیبایی چارهای ندید، دل از وصال لیلی برداشت و تنها به تماشای جمال او دلخوش میکرد .
ابن السلام از لیلی عذر خواهی کرد و به او گفت: من از این به بعد تنها به نگاه کردن به تو راضیام و اگر کاری غیر از این انجام بدهم فرزند پدرم نیستم و حرامزادهام. از طرفی لیلی در حرمسرای ابنالسلام روزگار غمانگیزی داشت و مدام در بیخبری از مجنون بود تا ببیند چه کسی از یار دیرینهاش برای او خبری میآورد.
یکسال از ازدواج لیلی گذشت و مجنون سرگشته بیخبر از یار و دیار در بیابانها سرگردان و از دوری یار در حال ناله و زاری بود، شتر سواری بر او گذشت و با دادن خبر عروسی لیلی آتش به جان او انداخت. مرد غریبه به او گفت:
آن یاری که تو اینهمه بیقرار او هستی و در عشق او آواره کوه و بیابان شدهای، از عشق و محبت تو برید و بیوفا شد. او را به پسری جوان شوهر دادند و در کوتاهترین زمان عروس شد. او در حال حاضر با همسر خود خوش و خرم است و به عهد خود با تو وفا نکرد و از تو فرسنگها دور شده است. حال که او تو را از یاد برده است، تو چرا باز هم با یاد و خاطره او زندهای و آوارهای؟
سپس به نصیحت و دلداری مجنون میپردازد که تمام ن همین هستند و کلا جنس زن بیوفاست. مجنون با شنیدن چنین خبر سهمگینی مثل مرغ سرکنده در خاک غلت خورد و:
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گلرنگ
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامه پاره پاره
مرد شترسوار که حال و روز مجنون را دید از حرف نابجا و ناصواب خود پشیمان بود به عذرخواهی پرداخت و گفت: هرچه گفتم مزاح و شوخی بود و اینگونه سخنان خود را اصلاح کرد:
آن دختر دلشکسته به تو وفادار بوده و اگرچه در عقد و نکاح دیگری است اما به تو و عهد با تو وفادار است و نام تو را مدام بر زبان دارد و هر لحظه به یاد توست. یکسال است که عروس دیگری است اما عاشق تو ست و به تو وفادار بوده است.
مجنون حیرت زده از سخان دوگانه مردِ شترسوار با دلی شکسته سر در بیابان نهاد، در حالی که به تلخی میگریست، با خیال معشوق گلایهها داشت و با خود میگفت:
گیرم دلت از سر وفا شد
آن دعوی دوستی کجا شد؟
من با تو به کار جان فروشی
کار تو همه زبان فروشی
من مهر ترا به جان خریده
تو مهر کسی دگر گزیده
کس عهد کسی چنین گذارد؟
کو را نفسی به یاد نارد؟
با یار نو آنچنان شدی شاد
کز یار قدیم ناوری یاد
گر با دگری شدی همآغوش
ما را به زبان مکن فراموش
شد در سر باغ تو جوانیم
آوخ همه رنج باغبانیم
این فاخته رنج برد در باغ
چون میوه رسید میخورد زاغ
چون سرو روانی ای سمنبر
از سرو نخورده هیچکس بر
برداشتی اولم به یاری
بگذاشتی آخرم به خواری
به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
بخوانید که هم اکنون خواندم و به شما هم پیشنهاد میکنم
توبه نصوح
نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی نه داشت.
او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام نه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند.
وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد.
وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد.
ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.
و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام نه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت.
هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، ست اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست?
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد.
روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل ست اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند.
رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند.
همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست.
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم.
با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.
بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند.
نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد.
روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست.
وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص به دستور خدا گفت:
بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد.
به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند.
منبع:خلاصه شده از کتاب انوار المجالس، صفحه 432
حضرت صادق(ع):
ابوالصباح کنانی گوید از حضرت صادق(ع) درباره قول خدای تعالی سوره تحریم آیه 8 پرسیدم فرمودند: منظور از توبه نصوح این است که
بنده از گناه توبه کند و تصمیم بگیرد که دیگر به آن گناه باز نگردد.
اصول کافی جلد 4 صفحه
پ ن : ماه رجب رسید، خدایا دستم را بگیر در این ماه غفران من هم بتوانم توبه حقیقی کنم
به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
قسمت 1 ، قسمت 2 ، قسمت 3 ، قسمت 4 ، قسمت 5 ،
قسمت 6
لیلی و مجنون
قسمت هفتم
پدر محنتزده و رنجور مجنون، که از غم شوریدگی فرزند و تلاشهای بیحاصل خویش در هم شکسته و ناامید شده بود و از جان و جهان سیر گشته بود، وقتی که کم کم دریافت که اجل در حال نزدیک شدن است، به همراه تنی چند از افراد قبیلهاش به جستجوی مجنون آمد. هرکجا می گشت اثری از وی نبود تا اینکه یک نفر نشانی از او به پدر داد. پدر پس از جستجوی بسیار او را در بیغولهای دور از آب و آبادی میبیند اما نه آنگونه که انتظارش را داشت، دلش با دیدن فرزند از جا کنده شد چرا که هیچ چیز به جز پوست و استخوانی نبود. مرده متحرکی بود که آواره کوه و بیابان شده بود. و جز خیالی از او چیزی باقی نمانده بود.
پیر پریشان حال به پیش رفت، آهسته بر بالین فرزند نشست و در حالی که جگرش از غصه فرزند خون شده بود دستی بر سرش کشید.
مجنون چشمهایش را باز میکند و با تعجب به آن مرد نگاه میکند، اما او را نمیشناسد و با او غریبی میکند. کسی که خودش را فراموش کرده چگونه میتواند دیگران را به یاد بیاورد؟
مجنون چو گشاد دیده را باز
شخصی بر خویش دید دمساز
در روی پدر نظاره میکرد
نشناخت و ز او کناره میکرد
آن کو خود راکند فراموش
یاد دگران کجا کند گوش؟
مجنون رو به آن پیرمرد میگوید: تو که هستی و از من چه میخواهی؟ پیرمرد پاسخ میدهد که من پدرت هستم و دربه در به دنبال تو میگردم. وقتی مجنون پدر را شناخت خود را به آغوشش انداخت و گریست و در حالی که بیقراری میکرد شرح حال خود برای پدر میگفت.
پدر به نصیحت فرزند می پردازد که این همه بیقراری و شوریدگی کافی ست، هر غمی پایانی دارد و هر نفسی باز دمی. هر حیوانی وطنی دارد اما تو همچنان در غم لیلی سرگردان و شوریده و بیوطنی. اگر انسانی مثل انسان زندگی کن.
آنگاه با اشاره به پیری و ناتوانی خود به التماس پرداخت که بیا و تا مرگ من نرسیده به خانه بازگرد، پس از من تو جانشین قبیله و خانوادهای. من میترسم که من بمیرم و تو زمانی به خانه بازگردی که دیگر فایدهای نداشته باشد.
مجنون تمام تلاشش را میکند چند روزی ظاهرسازی کرده که پدر پیر را خشنود سازد،اما دریغا که عشق تاب و توان و عقل و خردش را برده و او را یارای مقابله با عشق نبود.
وخطاب به پدر اینچنین گفت: ای پدر، من چنان در بندگی عشق هستم که اگر هم بخواهم نمیتوانم به خواسته شما عمل کنم چرا که از نظر من که عشق همه چیز است و دنیا هیچ چیز نیست. تو میگویی که زمان مرگت نزدیک شده است و من به تو میگویم که من خود مردهام. انسانهای زنده در مرگ تو اشک میریزند، من که سالهایت مردهام، از من چه توقعی داری؟
مجنون نمیتواند خواسته پدر را اجرا کند چرا که دیگر نمیتواند در میان آدمیان زندگی کند. پیرمرد سرخورده با فرزند شیدای خود وداع گفت و به قبیله باز آمد و آخرین ایام عمر را به ناامیدی سپری کرد و به تلخی جان سپرد. خبر مرگ پدر بر پریشانی و پشیمانی مجنون افزود. شیدای بیابانگرد شیونکنان رو به قبرستان قبیله نهاد و:
چون شوشه تربت پدر دید
الماس شکسته در جگر دید
بر تربتش اوفتاد بیهوش
بگرفتش چون جگر در آغوش
از دوستی روان پاکش
تر کرد به آب دیده خاکش
گه خاک ورا گرفت در بر
گه کرد ز درد خاک بر سر
پس از عزاداری و زاریهای بسیار دوباره راه بیابان را در پیش گرفت و با وحشیان و درندگان انس گرفت و جانوران بیابان به حکم مهربانی و بیآزاری او، رامش گشتند. تمام حیوانات بیابان با او دوست و همراه شده بودند، گلههای شیر، روباه، گرگ و گوزن در خدمت او بودند و مثل لشکریان مجنون در فرمان او بودند و او مثل سلیمان بر آنها پادشاهی میکرد. از شاهین و عقاب و کرکس تا خرگوش و سگ همه حیوانان اهلی و وحشی با یکدیگر در صلح بودند و همه به فرمان مجنون.
مجنون به این شکل دور از آدمیان در دامن دشتها زندگی میکرد و روزهایش در همراهی و همدمی وحوش بیابان میگذشت و شبها با ستارگان آسمان به یاد لیلی راز و نیازها داشت. در یکی از این شبهای پر ستاره، مجنون روی نیاز به درگاه آفریدگار جهان کرد و با توسلی عاجزانه به درگاه حق نالید و در اثتای مناجات خوابش برد و در خواب دید که پرندهای بر سر او نشسته و گوهری گرانبها بر تاج پادشاهی او میگذارد:
مرغی بپریدی از سر شاخ
رفتی بر او به طبع گستاخ
گوهر ز دهن فرو فشاندی
بر تارک تاج او نشاندی
مجنون همراه با طلوع خورشید با جسمی سبکبار از مناجات دوشینه و جانی امیدوار از رویای سحرگاهی از خواب بیدار شد و اندکی بعد، خواب خوش مجنون تعبیر شد و سواری از دامن دشت شتابان و شادمان پیش آمد و به او گفت که حامل خبر مهمی هستم و برای تو خبر خوشی دارم اگر اجازه دهی خبر را میگویم و اگر نه که باز میگردم. مجنون در شوق شنیدن پیام سراپا گوش گشت و از قاصد شنید که در راه خود زنی را دیده است که افسرده و غمگین است، زنی که بسیار لاغر و رنگ پریده و غمگین بوده است. وقتی از آن زیبای افسرده نام و نسبش را پرسیدم خودش را اینگونه معرفی کرد:
لیلی بودم ولیکن اکنون
مجنونترم از هزار مجنون
زان شیفته سیه ستاره
من شیفتهتر هزار باره
او گرچه نشانهگاه درد است
آخر به چو من زنست مرد است
در شیوه عشق هست چالاک
کز هیچ کسی نیایدش باک
چون من به شکنجه در نکاهد
آنجا قدمش رود که خواهد
مسکین من بیکسم که یک دم
با کس نزنم دمی در این غم
ترسم که ز بیخودی و خامی
بیگانه شوم ز نیکنامی
لیلی خودش را به آن مرد سوارکار اینگونه معرفی میکند و پس از معرفی شرح حیرت و درماندگیاش را با او در میان گذاشته و میگوید: نه دل این را دارم که از شوهرم جدا شوم و نه میتوانم از دست پدرم رهایی یابم. گاهی عشق به من دل و جرات میدهد که بلند شو و فرار کن اما آبرو میگوید که بر سر جایت بنشین که شاهین قضا از تو قویتر است و کاری از تو بر نمیآید. آنگاه نامهای به سوار میدهد تا به دست مجنون برسد.
مجنون با شنیدن خبر نامه لیلی از شدت هیجان از هوش رفت:
هنگامی که مجنون به حال خویش آمد و آرام گرفت، به خواندن نامه معشوق پرداخت:
کاین نامه که هست چون پرندی
از غمزدهای به دردمندی
یعنی زمن حصاربسته
نزدیک تو ای قفسشکسته
ای یار قدیمعهد چونی؟
وی مهدی هفت مهد چونی؟
ای خازن گنج آشنائی
عشق از تو گرفته روشنائی
ای خون تو داده کوه را رنگ
ساکن شده چون عقیق در سنگ
ای از تو فتاده در جهان شور
گوری دو سه کرده مونس گور
ای زخمگه ملامت من
هم قافله قیامت من
ای رحمنکرده بر تن خویش
و آتش زده بر به خرمن خویش
ای دل به وفای من نهاده
در معرض گفتگو فتاده
من دل به وفای تو سپرده
تو سر ز وفای من نبرده
چونی و چگونهای چه سازی؟
من با تو، تو با که عشق بازی؟
چون بخت تو در فراقم از تو
جفت توام ار چه طاقم از تو
وان جفته نهاده گرچه جفت است
سر با سر من شبی نخفته است
ادامه دارد .
به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
قسمت 1 ، قسمت 2 ، قسمت 3 ، قسمت 4 ، قسمت 5 ، قسمت 6 ، قسمت 7
لیلی و مجنون
قسمت هشتم
مجنون در جواب درددل لیلی نامهای برای او نوشت. به رسم ادب و به رسم عشق و بندگی، نامه را با نام خدا آغاز میکند سپس شکوه های عاشقانه خود را اینچنین آغاز میکند:
کاین نامه زمن که بیقرارم
نزدیک تو ای قرار کارم
من خاک توام بدین خرابی
تو آب کهای که روشن آیی
من در قدم تو میشوم پست
تو در کمر که میزنی دست
من دردستان تو نهانی
تو دردِ دلِ که میستانی؟
من غاشیۀ تو بسته بر دوش
تو حلقۀ کی نهاده در گوش
ای کعبه من جمال رویت
محراب من آستان کویت
ای مرهم صد هزار سینه
درد من و مِی در آبگینه
ای تاج ولی نه بر سر من
تاراج تو لیک در بر من
ای گنج ولی به دست اغیار
زان گنج به دست دوستان مار
ای باغ ارم به بیکلیدی
فردوس فلک به ناپدیدی
ای بند مرا مفتح از تو
سودای مرا مفرح از تو
و ضمن این شکوههای عاشقانه اشارهای هم به ابنالسلام میکند:
گر من شدم از چراغ تو دور
پروانل تو مباد بینور
گر کشت مرام غم ملامت
باد ابنسلام را سلامت
ای نیک و بد مزاجم از تو
دردم ز تو و علاجم از تو
هرچند حصارت آهنین است
لولوی ترت صدف نشین است
وز حلقۀ زلف پر شکنجت
در دامن اژدهاست گنجت
اگر من از چراغ تو دور شدم، اما امیدوارم که هیچگاه پروانه تو بینور نباشد. اگر غم دوری تو مرا کشت اما ابنالسلام سالم و سلامت باشد. و یکبار دیگر به شرح پریشانی خویش میپردازد:
شوریدهترم از آنچه دیدی
مجنونتر از آن که میشنیدی
با تو خودیِ من از میان رفت
این راه به بیخودی توان رفت
عشقی که دل اینچنین نورزد
در مذهب عشق جو نیرزد
یک روز سلیم، دایی مجنون به دیدنش آمد و برای او لباس و غذا آورد. مجنون غذا را در بین جانوران اطرافش تقسیم کرد. مجنون در جواب حیرت دایی خود گفت: من با این حال و روزم نیازی به غذا ندارم. از طرفی مادر مجنون نالان و گریان به دیدنش آمد و از او خواست که به قبیله برگردد و جای خالی پدر را پر کند. مجنون به حرف مادر گوش نکرد و زن ماتمزده بازگشت و از غم فرزند به تلخی جان داد و بار دیگر مجنون را داغدار کرد.
مجنون شیونکنان به زیارت گور مادر آمد و خویشان چون خروش او را شنیدند به سراغش آمدند تا مگر به خانه برندش، اما مجنون از قبیله و مردم گریزان بود.
لیلی همچنان زندانی حصار حرمسرا بود. روزی که ابنالسلام در خانه نبود، به کوچه آمد و از آشنای پیری جویای حال مجنون شد و با بخشیدن زر و زیور خویش پیرمرد را راضی کرد که به سراغ مجنون رود و او را از دامن دشت به نخلستانی در حوالی فبیله بیاورد، تا لیلی از حالش باخبر شود. پیرمرد پذیرفت و به سراغ مجنون رفت و او را وعده دیدار لیلی، با خود به نخلستان آورد.
حیوانات اهلی و وحشی طبق عهدی که با مجنون بسته بودند، مثل لشکری که شاه خود را همراهی میکند، همراه او آمدند. مجنون آمد و به زیر نخل مورد نظر رسید و حیوانات به اندازه کمی با او فاصله گرفتند.
از طرفی پیرمرد به سراغ لیلی رفت و او را به وعدهگاهش آورد. لیلی پنهان از چشم مجنون، از ترس بدگویان در فاصلهای از او نشست و از پیر خواست که مجنون را به غزلسرایی وا دارد. مجنون که حضور لیلی را در اطراف خود حس کرده بود، شروع به غزلسرایی کرد:
آیا تو کجا و ما کجائیم؟
تو زانِ کهای و ما ترائیم
مائیم و نوای بینوائی
بسمالله اگر حریف مائی
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنه جگر و غریق آبیم
شب کور و ندیم آفتابیم
گمراه و سخن زره نمائی
در ده نه و لاف دهخدائی
ده راند و دهخدای نامیم
چون ماه به نیمه تمامیم
بیمهره و دیده حقه بازیم
بیپا و رکیب رخش تازیم
جز در غم تو قدم نداریم
غمدار توئیم و غم نداریم
سپس شور و شوقش بالا میگیرد، در عالم خیال لحظات وصال لیلی را مجسم میکند و به شرح آرزوهای برباد رفته خود میپردازد:
یارب چه خوش اتفاق باشد
گر با منت اشتیاق باشد
مهتاب شبی چو روز روشن
تنها من و تو میان گلشن
من با تو نشسته گوش در گوش
با من تو کشیده نوش در نوش
در بر کشمت چو رود در چنگ
پنهان کنمت چو لعل در سنگ
گردم ز خمار نرگست مست
مستانه کشم به سنبلت دست
برهم شکنم شکنج گیسوت
تاگوش کشم کمان ابروت
در اوج این خیال پردازیها به یاد درد فراق و کوتاهی عمر میافتد. بار دیگر جنون و شیدایی به سرش میزند و دیوانهوار سر به صحرا مینهد و لیلی هم به قبیله باز میگردد.
ابنالسلام شوهر لیلی زندگی تلخ و دردناکی داشت، اما از آن تلخ تر زندگی لیلی بود.
در نهایت این زندگی ناسازگار شوهر بیگناه را از پای درانداخت و او را به بستر بیماری انداخت. مرد ناکام به استقبال مرگ رفت تا از عذاب زندگی با همسری بدان سردمهری وارهد.
پس از مرگ ابنالسلام لیلی به سوگ او مینشیند. اگر چه هیچگاه او را دوست نداشت اما به هر حال همسرش بود و هیچگاه بدی در حق لیلی نکرده بود. مرگ ابنالسلام باعث شد که لیلی به راحتی و بیبهانه برای دوری از مجنون و عشقش ناله و فریاد کند:
میکرد ز بهر شوی فریاد
وآورده نهفته دوست را یاد
از محنت دوست موی میکند
اما به طفیل شوی میکند
اشک از پی دوست دانه میکرد
شوی شده را بهانه میکرد
بر شوی ز شیونی که خواندی
در شیوه دوست نکته راندی
شویش ز برون پوست بودی
مغزش همه دوست دوست بودی
در قوم عرب اینگونه رسم است که پس از اینکه شوهر بمیرد زن تا دو سال از خانه بیرون نیاید و روی خود را به کسی نشان ندهد. همین بهانه خوبی بود برای لیلی تا با یاد دوست خلوت کند. پس از گذشت روزگار فصل خزان از راه میرسد و به همراه این خزان، خزان عمر لیلی هم به پیشباز او میآید.
لیلی ز سریر سر بلندی
افتاد به چاه دردمندی
شد چشمزده بهار باغش
زد باد تپانچه بر چراغش
تبلرزه شکست پیکرش را
تبخاله گزید شکرش را
بالین طلبید زاد سَروَش
وز سرو فتاده شد تذروش
در واپسین دقایق زندگی نزد مادرش به عشق مجنون اعتراف کرد و آخرین تمنای خود را با او در میان نهاد که زمانی که از این دنیا رفتم. وقتی مجنون از مرگ من آگاه شود حتما به اینجا میآید، او برای من عزیز است، تو هم عزیزش بدار و به او بی احترامی مکن.
آوارۀ من چو گردد آگاه
کاواره شدم من از وطنگاه
دانم که ز راه سوگواری
آید به سلام این عماری
چون بر سر خاک من نشیند
مه جوید لیک خاک بیند
بر خاک من آن غریب خاکی
نالد به دریغ و دردناکی
یار است و عجب عزیز یار است
از من به بَرِ تو یادگار است
از بهر خدا نکوش داری
در وی نکنی نظر به خواری
من داشتهام عزیزوارش
تو نیز چو من عزیز دارش
دختر با گفتن راز عشق و دلدادگی قطره اشکی از دیده فرو بارید و در حالیکه نام معشوق بر لب داشت، جان داد. مجنون پس از شنیدن خبر مرگ لیلی گریان و خروشان بر مزار معشوق آمد و:
در شوشۀ تربتش به صد رنج
پیچید چنانکه مار بر گنج
از بس که سرشک لالهگون ریخت
لاله ز گیاه گورش انگیخت
خوناب جگر چو شمع پالود
بگشاد زبان آتش آلود
وانگاه به دخمه سر فرو کرد
میگفت و همی گریست از درد
کای تازه گل خزانرسیده
رفته ز جهان، جهان ندیده
کار مجنون این بود که با حیوانات هر روز بر سر مزار لیلی برود و با او درد دل و گریه زاری کند.
میداد به گریه ریگ را رنگ
میزد سری از دریغ بر سنگ
بر رهگذری نماند خاری
کز ناله نزد بر او شراری
در هیچ رهی نماند سنگی
کز خون خودش نداد رنگی
در نهایت یکروز که بر سر قبر لیلی آمده بود و سر بر مزار او نهاده بود، از خدا خواست که جانش را بگیرد که زودتر به عروس خود برسد.
نالنده ز روی دردناکی
آمد سوی آن عروس خاکی
بیتی دو سه زار زار برخواند
اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند
برداشت بسوی آسمان دست
انگشت گشاد و دیده بربست
کای خالق هرچه آفریدهست
سوگند به هرچه برگزید است
کز محنت خویش وارهانم
در حضرت یار خود رسانم
آزاد کنم ز سخت جانی
و آباد کنم به سخت رانی
این گفت و نهاد بر زمین سر
وان تربت را گرفت در بر
چون تربت دوست در برآورد
ای دوست بگفت و جان برآورد
مجنون بر سر قبر لیلی جان میدهد و به مرور زمان مردم متوجه مرگ او میشوند و او را در کنار لیلی به خاک میسپارند و داستان عشق آنها به افسانهای زیبا و جاودانی تبدیل می شود.
پایان
به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
امروز بعد از چند روز تعطیلی رفتم سرکار ، و به معنای واقعی سرِکار رفته بودم
چون در روز تعطیل رسمی بعد از 13 بدر کسی برای خرید به بازار نمی آید(حداقل مشتریِ مربوط به کار ما نیست)
خلاصه ساعت 3 رضایت ارباب رو با تماس تلفنی جلب کردم و به امید غذای ِ گرمِ مامان پز ، روانه خانه شدم.
اما دریغ از حضور مادر در خانه و دریغ از غذای گرم.
باید کاری میکردم.بنابر این ساعت 4 دست به کار شدم. تصمیم گرفتم کاری کنم که بتونم خروجی کار رو به اشتراک بگزارم.(به اشتراک بگذارم؟ کدوم درسته؟)
سیب زمینی پوست کندم و از زیر رنده های آلمانی عبورشون داده و روغن سرخ کردنی بدون پالم اویلا رو در ماهیتابه ی گرانیتی آگرین ریخته و با اجاق گاز 5 شعله سینجر سرخشان کردم
در حین سرخ شدن سیب زمینی ها مرغ نیم پز را از یخچال در آوردم و ریز ریزشون کردم وکمی تفتشون دادم.
و گوجه فرنگی را شروع کردم به خُرد کردن
در همین حین بود که یار باز از ذهنم خطور کرد وتصمیم گرفتم با پوست گوجه یه گل رز بسازم.
فکرم مشغول شد و سیب زمینی ها کمی زیادی سرخ شدند.
البته نا گفته نماند که چشم مادر به دور کمی هم زعفران بهش اظافه کرده بودم.
ای یار آنقدر نیامدی تا در کنار انواع اقسام هنر هایم، آشپزی را هم یاد گرفتم
هرچند که میدانم به دست پخت های تو نمیرسند.*_^
شاید این وبلاگ نفس های آخر خود را میکشد و هر چه بادا باد میگویم
دیروز در حیاط خانه مان چند قاصدک جمع شده بود .
باز مرا یاد تو انداخت در چندین سال قبل که تو چند قاصدک از حیاط ما جمع کردی
نمیدانم آن قاصدک ها را برای چه و یا برای که میبردی، اما من با قاصدک ها چند پیغام به تو فرستادم.
پ ن 1: غذا در عرض 35 دقیقه آماده شد. در حین پخت و پز اغلب ظرف ها رو که استفاده کرده بودم رو هم شستم :D
پ ن 2: نصف غذا موند و مامانم شب اومد خونه و دید از زعفرونش استفاده کرده ام
پ ن 3 : خودم گوشه ای از غذارو سیب زمینی نریختم تا ببینید زیر سیب زمینی ها سس مایونز هست و زیر اون هم مرغ ها قرار گرفته اند (یوقت نگین بی سلیقه است)
عکس مربوط به 24 دی 97
به نام خدا
سلام
در شهری به نام تبریز در استانی به نام آذربایجان شرقی در دومین روز از اردی بهشت که شما در شهر های دیگر احتمالا با تی شرت رفت و آمد میکنین، ما پالتو پشمی بر تن می کنیم ، کلاه بر سر میگذاریم و شالگردن هایمان را تا زیر چشم بالا می آوریم تا از سوز سرما حدالامکان جلوگیری کنیم.
سال گذشته همین روز ها بود که بر خود وعد دادم تا از آذین بندی جشن نیمه شعبان امسال عکس منتشر کنم. هرچند این احتمال وجود داشت که بعد انتشار تصاویر از آشنای غریب ، به آشنای قریب تبدیل خواهم شد . اما تقریبا تمام ذوق و شوقم را بر کف گذاشتم و آنچه از دستم بر می آمد را دریغ نکردم.
از همان سال گذشته از میان طرح هایی که به ذهنم می رسید یکی را انتخاب کردم و در اوقات فراغت روی آنها ایده پردازی میشد. دی ماه سال گذشته طرح به تصویب رسید رفته رفته تمرکز روی پروژه بیشتر میشد و بر تعداد کمک کنندگان می افزود. تا اینکه دو روز آخر در دو شیفت و 24 ساعته کار کردیم. هرچند 60-50 درصد طرحی که در نظر داشتیم اجرا شد ، اما خدا رو شکر که قابل قبول همگان قرار گرفت.
شدت فشار کاری به قدری بود که چند بار بین دوستان درگیری لفظی صورت گرفت ، حتی خودِ من با دوست صمیمی یک روز در حالت نیمه قهر بودیم.
14 شعبان باران زیادی بارید. در دو سرپیچ چراغ آب جمع شده بود و هی فیوز می پرید. با مهندس برق آقای تماس گرفتم که گفت محمد من تبریز نیستم و در شهرستانم. خودت تلاش کن . آنجا بود که جای خالی یک مهندس برق احساس شد !
مسئولیت تقریبا گردن من بود ، فقط چند دقیقه فرصت داشتم ، و از بین چندین چراغ مشکل از کجابود ؟ نمیدانستم. :(
چند محلی که به آنها شک داشتم را بررسی کردم ولی مشکل هنوز حل نشده بود . یک بار که قیوز را بالا زدم یکی از لامپ ها ترکید . رفتم سراغش و آب جمع شده را بیرون ریختم و یک بار دیگر همین موضوع تکرار شد. کم کم مراسم شروع میشد یکی از دوستان پرسید چه خبر ؟ موضوع را گفتم ، گفت بسم الله بگو فیوز رو بزن و من هم به گفته او عمل کردم و تا امروز هنوز مشکلی پیش نیامده.
واین کلیپی جزئی از آذین بندی که در دوم اردیبهشت فیلم برداری شده و هوا شدیدا برفیست !
آیه ای که آقای کریمی میخونن آیه 88 سوره یوسف هست که میتونه نجوا با امام زمان عج هم باشه
تصمیم بر این است که فعلا این آخرین نوشته ام باشد ، منتها من از آنهایی هستم که همیشه بعد خداحافظی تازه حرفهای مهم به ذهنم میاد . مثلا چند وقت پیش برا کسی جواب مینوشتم بعد از کلی فکر کردن تازه بعد از ارسال جواب مطالب جدیدی به ذهنم رسید ولی دیگر سودی نداشت.
بنابر این نمیتوانم به طور قطعی از وبلاگ خداحافظی کنم. خب البته که از نوشتن دست برنمیدارم شاید در جایی دیگر و در کویی دیگر بعد ها ادامه دادم .
پیام هایتان را میخوانم و جواب خواهم داد . و اگر بتوانم نظر ندهم نوشته هایتان را هم دنبال میکنم. اینجا دانلود کینین و ببینید
پیشنهاد میکنم فیلک را باکیفیت اصلی
پ ن 1: و اصلا فکر نمیکردم روزی خداحافظی از وبلاگ اینقدر سخت باشد.
پ ن 2: ناگفته نماند قبل از صرف هزینه های آذین بندی ، به سیل زدگان از طرف دوستان کمک هایی ارسال شده بود.
به نام خدای امام رئوف
باز من و باز باب الجواد آقا و باز زمزمه شعر خانم فاطمه نالی زاد ،
باب الجواد راه ورودی به قلب توست
حاجت رواست هر که از این راه میرود
راستش را بخواهید از همان موقع نوشتن آخرین پست ؛ تصمیمم بر این بود هر وقت اومدم مشهد پست بعدی رو ارسال میکنم.منتها به دلیل ضیق وقت این متن بامداد دوشنبه پشت میز کامپیوتر نوشته شده و در مشهد فرصت انتشار را یافته.
سه سال پیش ، مابین فرجه هایِ امتحاناتِ دانشگاه ، فرصتی یافتم و اومدم مشهد . همان سفری که تنها آمده بودم.همان سفری که دعا می کردم سفر بعدی تنها نباشم ولی نشد. همان سفری که .
اما 6 سال قبل روزی خواهرم بهم گفت: دعا کن مشکلم حل بشه نذر کردم 4 نفری خانواده ای بریم کربلا!
زود پریدم وسط حرفاشو گفتم منم نذر کردم مشکلم حل بشه 5 نفری بریم.
اون روز مطمئناً نفهمید منظورم چیه .چیزی هم بهم نگفت ، یکمی بهم خیره شد و رفت .
من سر قولی که به خودم داده بودم ماندم و نرفتم و نرفتیم.
تا اینکه پنج شنبه هفته پیش از طرف دوستان بهم پیشنهاد شد
اومدم خونه و با خانواده موضوع رو در جریان گذاشتم
همه آماده سفر می شدیم که فهمیدیم به خاطر گواهی خدمت بنده از امسال دیگه برام ویزا صادر نمیشه. :(
هر چه به پدر و مادر اصرار کردم که بدون من بروند. قبول نکردند. گفتند بدون تو برایمان دلچسب نیست.
اما فکر میکنم آنها نمیدانند گاهی زندگی طبق پیش بینی هایی که میکنیم پیش نمیرود.
آنها نمیدانند سفری که تا پارسال بدون دغدغه میتوانست شکل بگیرد . امسال به هر دری که کوبیدم و به زور پارتی های کلف و وثیقه های کلان هم حل نشد.
فرصت هارا باید غنیمت شمرد ! مگه نه؟
مثلا در همین تکاپوی آماده شدن سفر کربلا بودم که سید جان بهم پیام داد به مشهد میروم ،میروی؟ قبول کردم .
هرچند برگشتنی باید تنها برگردم و چند ساعتی بیش میهمان حضرت نیستم
اما حتی نصف روز هم برای من دنیایی لذت دارد. شمارا نمیدانم
هر زمانی در دیارم حس غربت میکنم
میروم مشهد دو روزی استراحت میکنم
من همیشه گوشه ی باب الجوادت ساکنم
من به این باب الجوادت دارم عادت میکنم.
من کلاغم جای من صحن و سرایت نیست که
من به کفترهای تو خیلی حسادت میکنم
کربلای من تویی, حج ام تویی, انگار که
کربلا را در خراسانت زیارت میکنم
پ ن : به یاد همه دوستان و دعا گویتان هستم (اگر لایق باشم)
به نام خدا
14 فروردین؛ بعدِ مهمانی بزرگ ، در حالی که اکثر مهمونها رفته اند و افراد باقی مانده در گوشه ای مشغول صحبت اند. دختری 20 ماهه به نام زهرا با پدرش مشغول بازیست که محمد به آنها ملحق می شود. پدر از دختر میپرسد:
بازم دوست داری با محمد مشهد بری؟
و او بالحن شیرین و دلربایش پاسخ میدهد " بله" و این از همان بله هائیست که قند در دل محمد آب میکند. محمد دهه سوم ماه رمضان را جهت مسافرت به سیّد (پدر زهرا) پیشنهاد میدهد. و سید میگوید : هرچه خدا بخواهد. و این بحث در حد همین حرف باقی میماند.
ماه مبارک فرا میرسد، محمد که از آینده خود ناامید شده، دوست دارد برای همیشه به شهر مشهد مهاجرت کند. موضوع را اول با دوستانش مطرح میکند. حتی با کمک آنها شغل مناسبی ، کاملا مرتبط با شغل کنونی اش در مشهد پیدا میکند. چند روز بعد محمد با لحن شوخی موضوع را در خانه مطرح میکند. عکس العمل مادرش زیاد خوشایند نیست ، و فعلا محمد از مهاجرت منصرف شده و به فکر مسافرت چند روزه ست . هر روز پیگیر قیمت بلیط میشود. قیمت بلیط ها مورد پسند محمد نیستند و رفته رفته روز های آخر ماه رمضان هم میرسد. کم کم از سفر به مشهد هم ناامید شده و به دنبال همسفریست تا به شهر قم برود. روز بعد پیامی از سیّد دریافت میکند: به مشهد میروید؟
خبر بسیار خوبی بود، اما در شرایط نامناسب .زیرا صاحب مغازۀ محمد ، خود در سفر است و نباید مغازه بسته بماند. از طرفی هم سفر مشهد را نمیتواند رَد کند. محمد پیامی میفرستد که اگر در چند روز تعطیلات بود میتواند آنها را همراهی کند. چند دقیقه سیّد با او تماس میگیرد ،
_ سلام
_سلام
_محمد ، امام رضا ع طَلَبیدَتِت ، با ما بیا بریم و خودت تنهایی برمیگردی. فکراتو بکن و خبرم کن.
محمد با حساب سرانگشتی میفهمد که کمتر از دو روز میتواند درمشهد باشد. اما برای او نصف روز هم غنیمت است. مشغول خرید بلیط برگشت میشود . از اذان مغرب نیم ساعتی گذشته و او هنوز افطار نکرده که بالاخره موفق میشود بلیط قطاری برای برگشت خود رزو کند.
12 خرداد شب قبل از سفر محمد ش به مهمانی میرود و تا سحر بیدار میماند. صبح ساعت 8 هم راهی میشوند. محمد هر چند شب را نخوابیده اما مشغول صحبت با سیّد است که مبادا او هنگام رانندگی خوابش بیاید. او بعد ناهار هم نمیخوابد و از زهرا مراقبت میکند. دَم دمای غروب کنار جاده ماه شوال را استهلال میکند. بالاخره ساعت 10 شب به گرمسار رسیده و در هتلی اسکان میکنند. تا به خودش بیاید چند ساعتی میگذرد و بالاخره ساعت یک بامداد موفق میشود که بخوابد. بعد چهار ساعت به نماز صبح بیدار شده و بعد از آن باز راهی جاده میشوند. ساعت 11 در شاهرود برای صبحانه توقف میکنند. محمد چنان برای رسیدن عجله دارد که وسایل را خودش تند تند جمع آوری میکند و در صندوق عقب ماشین جاسازی میکند. حین جمع آوری وسایل دختری با مربی اش از کانون بیرون میآید . چشم های دختر کمی از حد معمول پایین تر است. اما چهره دختر حال محمد را دگرگون میکند . برمیگردد و همان طور در صندوق عقب مینشیند چندین بار خدا خدا میگوید و شکر میکند که تن سالمی دارد.
در مسیر سبزوارند که سیّد میگوید: ماشین دیگر سرعت نمیگیرد. احتمال میدهد که سوخت به موتور نمیرسد. خبر ناگوار همه، مخصوصا محمد را به فکر فرو میبرد. او برنامه ریزی کرده بود تا ناهار را در منزل مشهد بخورند ، ولی فعلا سرعت از 90 کیلومتر بر ساعت بیشتر نمیشود. به سبزوار میرسند. روز عید فطر است و تعمیرگاه ها همه تعطیل.
فعلا کمی به خودرو استراحت میدهند و خودشان بستنی میخورند. دوباره به مسیر ادامه میدهند. انگار حال خودرو کمی روبهراه شده، سرعت گاهی به 140 کیلومتر بر ساعت هم میرسد . اما برای مشتاقی چون او سرعت 800 کیلومتر بر ساعتی هواپیما هم کافی نیست .
محمد در سفرِ هواییِ قبلِ خود به دوستش گفت: تنها هواپیما نیست که روی ابرهاست . من هم که از شوق زیارت به معنای واقعی روی ابرهایم .
نزدیکای نیشابور است باز ماشین خسته میشود ، و دوباره چند دقیقه ای استراحت اجباری. خلاصه نیشابور هم طی میشود. تابلو ها کنار جاده خبر خوبی میدهند . رفته رفته بوی خوشی به مشام میرسد. شور اشتیاق چنان وجودش را گرفته که بیخوابی معنا ندارد . "لحظه دیدار نزدیک است ، باز من دیوانهام ، مستم ؛ باز میلرزد دلم ، دستم ؛ باز گویی در جهان دیگری هستم" . آری این بار هم احساس میکند که روی ابرهاست . تابلوهای کیلومتر شمار دورقمی شدهاند 35 ، 20 ، 10 و 5 ساعت 5:50 دقیقه عصر است که روی تابلوی بزرگی نوشته به شهر مشهد خوش آمدید.
به خیابان امام رضا ع که رسیدند از دور گنبد و گلدسته نمایان میشود. سید از همان پشت فرمان سلامی میدهد و چند جمله با حضرت درد و دل میکند. حرفهایی که دل حضار در ماشین را میتکاند. دختری ۱۰ ساله از پدر میپرسد : مگر جواب سلام واجب نیست؟ پس وقتی ما سلام میدهیم جوابمان چه میشود؟
ساعت ۶:۳۰ به منزل رسیدند و نهار خوردند. بعد نهار همه خوابیدند ؛اما محمد فرصتی برای خواب نداشت به استراحتی نیم ساعته قناعت کرد و بعد حمام ،به قصد حرم از خانه خارج شد.
عید سعید فطر است و شهر مشهد شلوغ ، گویا از شهر های اطراف هم به زیارت آمدهاند. از هر کوچهای دستهای از مردم خارج شده و قاطی گروه های بزرگ در خیابان اصلی میشوند. محمد با دیدن این صحنه ها یاد این بیت میافتد :
بین زوّار که باشم ،کَرَمَت بیشتر است
قطره هیچ است ،اگر وصل به دریا نشود
چند بیتی از این غزل را زمزمه میکند . نم نمِ اشک را ، کم کم بر گونههایش احساس میکند. باور نمیکند چنین عیدی در مشهد الرضا ع باشد. خود را به باب الجواد میرساند و این بیت را میخواند:
باب الجواد ، راه ورودی به قلب توست
حاجت رواست هرکه از این راه میرود
او برای تشکر آمده ،او آمده تا به قولی که دفعه پیش به خدام داده وفا کند.اذن دخول میخواند . صحن جامع پر از زوّار است. هیچ وقت حرم را چنین شلوغ ندیده بود .امسال امام رضا مهمانهایی ویژه هم دارد . مهمانانی پرنده به نام شب پره و مهمانانی روی زمین به نام 《سوسک》
آرام آرام حرکت میکند و به صحن قدس و از آنجا به گوهرشاد میرسد.از پیش رو وارد دارالحفاظ میشود . ازدهام جمعیت بسیار زیاد است و داخل روضه منوره نمیشود . از دارالسرور به صحن آزادی وارد میشود ریسه و چراغهای حیاط توجهاش را جلب میکند.
و یاد بیتی دیگر میافتد:
با هنرمندی حریمت نورپردازی شده
ریسهها بر شانۀ گلدستههایت ریخته
گرچه صدها بار ایوان طلا را دیدهام
باز دل با دیدن ایوان طلایت ریخته
با خانه تماس میگیرد، مادر پشت خط است.
_مادر؛ هر چند حرم شلوغ است ،اما جای شما واقعا خالیست.
مابین سخنان مادر ،بغض احساس میکند.
مادر به او میگوید : امروز هر کس فهمید به مشهد رفته ای التماس دعا کرده. در ضمن، کربلا هم یادت نرود . چشمان او باز بارانی میشوند. نزدیک خروجی صحن است که خانمی برای بالا بردن ویلچری از او طلب کمک میکند.
دوستش حسین قبلا این نوع کمک به زائران را حواله از طرف حضرت رضا ع نامیده بود. محمد با کمال میل قبول میکند. انصافا هم کار سختی بود. تا رسید بالا التماس دعا و خداحافظی کرد. دستانش را به دور گردن حلقه زد و چرخید.
_ یعنی واقعا حواله ای از طرف آقا بود ؟ شاید از دعای خیر مادر است!
راهی رواق امام میشود. صابر خراسانی روی سکو ایستاده و مثل همیشه شعر میخواند و از فضایل امام رضا ع میگوید. نزدیک میشود کنار دیوار میایستد .صابر شعری که محمد چند روز قبل حفظ کرده را شروع میکند:
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
باید غبارِ صحنِ تو را توتیا کنند
تا که به این بیت رسید:
هر کس به مشهد آمد وحاجت گرفت و رفت
او را به دردِ کرب و بَلا مبتلا کنند
صدای حاظرین بلندتر میشود. محمد که همیشه فرد گوشه گیری بود و آرام میگریست.این بار متفاوت تر از قبل بود . برایش فرقی نمیکرد که کسی نگاهش میکند یا نه. صدایش را بلند کرد. او توانسته بود بغضش را بشکند و گریه هایی که بیشتر از سر شوق بود. او را آرام میکرد . وقتی کمی خالی شد باز راهی صحن و رواقی دیگر شد. و بعد از ساعاتی راهی منزل گشت.
صبح روز بعد ، بعد صرف صبحانه راهی حرم شد.بعد نماز ظهر در همان محل همیشگی؛ پشت در سمت چپ دارالحفاظ با خادم افتخاری حرم، آقای منیری ملاقات کرد. آقای منیری اینبار راحت تر او را شناخت و از دیدارش ابراز خوشحالی کرد و مثلِ دفعات قبل این دعا را به محمد سفارش کرد:
از امام رضا ع بخواهیم ما را به امام زمانمان برساند ؛ اگر امام زمان عج ظهور کند همه مشکلات حل خواهد شد . چه دعای قشنگی بود. محمد کمی بعد به خانه برمیگردد و آنها آنروز برا ناهار مهمان هم داشتند. و از استراحت فعلا خبری نیست . ساعت ۷ به حرم برگشت .نماز مغرب و عشاء را خواند و با تک تک دوستانش تماس گرفت، کاری که قبلا به ندرت انجام داده بود. اما این بار هدف خاصی داشت. ۲۰ روز دیگر قرار بود همان دوستان به کربلا مشرف شوند. میخواست با اینکار آنها هم به یاد او باشند. کمی بعد به رواق امام رسید. تسبیح به دست ذکر میگفت ، رواق تقریبا پر شده بود.ناگهان چشمش به پای ستونی افتاد که خانوادهای از جای برخاستند .خود را سریع به آنها رساند و در جای آنها نشست و به ستون تکیه داد. وقتی سخنرانی تمام شد. میثم مطیعی آمد تا دعای کمیل بخواند ، اما قبل دعا روضه خوانی کرد و او هم از امام رضا ع زیارت اربعین و کربلا میخواست . ساعت 11 دعای کمیل تمام شد. به خانه برگشت ، شام خورد و وسایلش را جمع کرد و آذوقهی بین راهی برداشت و چمدانش را بست . بعد غسل زیارت لباسهای تمیزش را پوشید .چمدانش را برداشت و با اهل خانه خداحافظی کرد. نمیخواست صبح مزاحم خوابشان شود .
یکی از آنها گفت: صبر کن پشت سرت آب بریزم؛ محمد خندید و گفت : آره خوبه آب بریزی تا زود برگردم مشهد؟!
خلاصه خداحافظی کرد و راهی حرم شد. ساعات محدودی از وصالش باقی مانده بود . خدا میداند دفعه بعدی کی و چگونه باز به مشهد میآید.
آن شب متفاوتتر راه میرفت ، متفاوتتر قدم برمیداشت و متفاوتتر نگاه میکرد. چمدانش را به امانات سپرد و راهی شد. به ساعتش نگاه کرد ، کمتر از 4 ساعت فرصت داشت . 4 ساعتی که شاید آخرین حضور او در حرم باشد. از طرفی هم خسته و بیخواب بود. زمزمه های مناجاتی از دور به گوش میرسید . نزدیکتر آمد ، صدا از صحن گوهرشاد است. و نزدیکتر که شد فهمید دعای کمیل میخوانند :
یا ربّ . یاربّ . یاربّ .
کفشهایش را مثل قبل ها به کفشداری نداد و در کمدجاکفشی قرار داد . از پیش رو وارد دارالحفاظ شد. پله هارا یکی ، یکی پایین آمد. نزدیک و نزدیکتر شد . کنار درِ کوچکِ سمتِ راست روضه منوره ایستاد. ایوانِ کوچکی که برایش محلِّ آشنایی بود.فقراتی از اذن دخول را از حفظ زمزمه میکرد. هنوز نمیدانست که چه کند . شخصی خارج شد و او به زیر ایوان آمد وکمی بعد آهسته آهسته از بالاسرِ حضرت خارج شد. به زیرزمین حرم رفت نزدیک اذان صبح شده بود ،باز به دارالحفاظ برگشت. نمازش را همانجا جلوی دیوار خواند . وبعد زیر تابلو درالحفاظ پیش روی حضرت نشست اول زیارت عاشورای آن روزش را شروع کرد و بعد قصد خواندن زیارت جامعه نمود. بیخوابی به چشمانش فشار میآورد. در همین حین سه پسر بچه آمدند و روبهروی او نشستند. دو همکلاسی حدود ۱۱ ساله و دیگری حدود ۶ ساله .آن دو همکلاسی آرام آرام از سفرشان حرف میزدند ، که ناگهان آن کودک ۶ ساله با صدای بلند و نازک خود وسط حرفشان پرید . صدا چنان بلند بود که توجه همگان را به آن طرف جلب کرد و خواب از دیدگان محمد دور کرد. این کار چندین بار تکرار شد تا اینکه محمد زیارت جامعه را تمام کرد. محمد این بار هوای پنجره فولاد را داشت . پنجره ای که شیخ بهایی آن را برای هدف خاصی طراحی و تعبیه کرد و بعد از آن چه ها شد.
به صحن انقلاب آمد ، کنار پنجره آرام و خلوت بود .وقتی از پشت پنجره حرم را نگاه میکرد یاد این بیت افتاد :
آهن از فیض تو گوش شنوا پیدا کرد
شاهد این سخنم پنجره فولاد رضاست
کمی آنطرف از آب سقا خانه نوشید و اینبار این بیت را خواند :
در هوای جرعه ای از جام سقاخانه ات
خضر اگر در کوثرافتد باز عطشان میشود
لیوانی دیگر پُر کرد و نوشید .
صدای شیپوری بلند شد. همه حواس ها و دوربین به دست به سمت صدا رفتند.
نقارچی ها شمارش مع برای طلوع آفتاب میزدند و او شماره مع برای حضور در حرم را حس میکرد.سلانه سلانه قدم برمیداشت. دستش را به هر چیزی که بین راهش بود ،میکشید. از در و دیوار گرفته ،تا اشیا و لوازم حیاط .
از حوضِ صحنِ آزادی برای آخرین بار جرعه ای برداشت و به صورت زد تا از خواب غفلت بیدار شود .گوئی به مقصود هم رسید . کنار قبر شیخ بهایی که رسید اشکها صورتش را خیسانده بود . باز به پیش رو آمد و علیرغم میل باطنی کتاب دعایی برداشت تا دعای وداع را بخواند. از چین چین بودن صفحات بر اثر گریه ، میشد فهمید ؛ که وداع با امام رضا ع فقط برای او دشوار نیست . افراد قبل او هم همچین حسی داشتهاند. دعا را خواند و داخل روضه منوره شد. دیگر جائی را واضح نمیدید . باز بیتی را با تغییراتی این چنین خواند:
بگذار تا ببینمش اکنون که میروم
ای اشک ،از چه راه تماشا گرفته ای؟!
همراه جمعیت رفته رفته به بالاسر رسید .حاجات همه ملتمسین دعا را به یاد آورد. نیت و حاجت این سفر او خیلی متفاوت تر از سفر های قبل بود به ایوان مانندِ بالاسر رسید . زیر لب آقا . آقا . میگفت . جمعیتی که خارج میشدند او را هم به بیرون میکشاندند. ولی کاملا با میل باطنی او در تضادّ بود . خود را به کناری کشید تا برای لحظاتی هم که شده بیشتر بایستد و خداحافظی کند.
دست بر سینه گذاشت و گفت :
السلام علیک یااباالحسن
السلام علیک ایهاالامام الرئوف
فشار جمعیت او را از جای خود به حرکت درآورد.
السلام علیک یابن رسول الله
و در آخرین لحظه اینگونه سلام داد
السلام علیک یابن فاطمه اهرا
پن اول : یه مدتی نبودم عوضش جمع کردم حرفامو یهجا نوشتم :)))
پن دوم : اگر همه متن رو هم نخوندین چند سطر آخر که زمینه سفید دارن رو خودم دوست دارم ، اونا رو بخونین
پن سوم : بلیط قم خریدم آخر هفته روز ولادت حضرت معصومه س اگر خدا بخواد قم نائب ایاره هستم
به نام خدا
چهار سال پیش چنین روزایی به زعم خود یکی از خوشبخت ترین افراد روی زمین بودم. روزهایی که کاش تمام نمی شدند. تمامی آرزوهایم در آن چند روز برآورده می شدند. روزگار کاملا بر وفق مراد بود. بهترین ماه زندگی ام بود. اما حیف که زیاد طول نکشید و خیلی زودتر از آنچه تصورش را میکردم تمام شد.
اوقات خوشی که با دوست بسر شد. باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود. از بی خبری ها نگویم و از بی حاصلی ها سر به کجا بگذارم.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
دلم برای آن روزها تنگ شده . سینه ام برای آن روز های با تو بودن به تنگ آمده. چند روزیست که بدجور هوای آن ایام را کرده ام.
راستی ! تا حال شده که تو هم به آن روزها فکر کنی؟
به نام خدا
نامه ای به محمدِ اولِ دیماهِ سالِ نود و دو
سلام
محمد، این نامه از سمتِ خودت در 17 مهر ماه 98 نوشته میشودیعنی 5سال و 9 ماه و 16 روز بعدت. پنج سالی عجیب و پر از حوادث تلخ و شیرین. همین ابتدا نشانی به تو میگویم تا حرف هایم را باور کنی و بدانی که خودت هستم. حرفی که غیر از خودت کسِ دیگری خبر ندارد.
همین چند روز پیش که در خانه دلبرت بودی ، وقتی همه مبهوت تماشای سریال آوایِ باران بودند، از فرصت استفاده کردی و محو تماشای یار گشتی؛ و چنان مبهوت او شدی که از آن قسمت سریال چیزی نفهمیدی . این را تا کنون جز خودت کس دیگری نمیدانست ، حالا که فهمیدی خودت هستم ، به نصیحتِ تجارب پنج ساله ام گوش کن. شاید کمتر رنج کشیدی.
ادامه مطلب
به نام خدا
سعی کنیم هیچوقت باظاهر آدم ها اونا رو قضاوت نکنیم
انسان موجود عجیب غریبیست که خدا در خلقتش به خودش تبریک گفته.
اینکه کسی تو گروه هاتون مطالب خنده دار ارسال میکنه دلیل بر این نیست که فرد خوشحالیه. کسی که هر روز از خودش در اماکن شاد عکس میگیره دلیل نیست که اون فرد غم نداره .گاهی وقتا موضوع کاملا برعکسه.
چند سالیست صبحها سر راه نصف بربری برای صبحانه ام نون میخرم تازه نونوا قبل تر از آن هم منو میشناخت. صبح که رفتم نون بگیرم، صندوق دار گفت نونهای امروز تخمه ندارن ، گفتم فرقی نمیکنه. گفت یکی هست از نصف هم کمتره گفتم بده عیب نداره.
شاطر از اون طرف میز گفت :آقا محمد فرد قانعیه هر چی باشه فرق نمیکنه. لبخند زدم و اومدم بیرون. اما میدونین تو دلم چی گفتم
گفتم درسته در ظاهر چیزی نمیگم ،عوضش کلی خود خوری میکنم.
راستش نه گفتن را یاد نگرفته ام
در مغازه ای استخدامم .گهگاهی لوازم خانه ی صاحب مغازه رو هم میخرم . از من میپرسه میتونی سر راه فلان چیز رو بخری بدی به خونه ؟با روی باز میکنم بله عیب نداره.
اما میدونین گاهی چقدر از درون ناراحت میشم !
وقتی که خودم کار دارم ولی نمیتونم نه بگم . کلی غداب میکشم.
من حتی به اعضای بدن خودمم نمیتونم نه بگم
یکیش همین قلبمه ، من به قلبی که سالهاست به کسی وابسته شده ، نمیتونم نه بگم. واز این مسئله بسیار رنج میکشم. رنجی که فقط خدا میدونه و بس.
پن۱: یه جا خوندم اکثر دوستان و خانواده ی کسانی که خودکشی کردن اظهار کردند که اون اصلا مشکل خاصی نداشت ، خب همین که مشکلش رو کسی نمیدونست بزرگترین مشکله دیگه
پن۲: بی بی سی خبر زده: تقریباً هر ۴۰ ثانیه یک نفر در دنیا بر اثر اقدام به خودکشی میمیرد. بیشتر آنها مردانی هستند که بهتنهایی زندگی میکنند و کمتر تمایل دارند دربارهٔ مشکلات خود با دیگران حرف بزنند و کمک بخواهند»، هیچی دیگه خواستم بگم حرف بزنید، حتی اگر به نظر فایده نداشته باشه.
پن۳: از ساعت ۶ یکی یکی همسایه ها رفتند منم یه ساعته نشستم رو صندلی حوصله ندارم برگردم خونه. شایدم انگیزه ندارم . نمیدونم این وسط چشمام پر و خالی میشه
برایم دعا کنید
به نام خدا
رفته بودم حموم ، یهو آب رفت گوشم. یاد چند سال پیش افتادم. یک روزِ تابستانی در حوضِ حیاطمان کلی آب بازی کردم. و غافل از آبِ رفته به گوش، عصرِ همان روز ، آبِ درونِ گوشم چرک کرده بود و دردِ بسیار بسیار بدی داشت . دردی که از ناحیه داخلیِ گوش و وسط سَرَم بود و غیرِ قابلِ لمس. برای تسکین درد هر کاری کردم، بالا پایین پریدم .دور حیاط دویدم ؛ فائده ای نداشت. مادرم پشتِ گوشم زنجبیل کشید و خوابیدم . کمی بعد آب خارج شد و آن دردِ سخت برطرف شد. هنوز با گذشت 15-16 سال وقتی یادِ اون روز می افتم گوشِ راستم سوت می کشد.
به نظرم دردِ زخمی که میشه لمس کرد ؛ خیلی قابلِ تحمل تر از دردهاییست که غیرِقابل لمس اند. فرض کن زخمی روی پوست باشه وقتی دست بروی زخم میزاری ، کلی از درد کمتر میشود.
اما امان از دردهای نهانی؛ مثل سردرد - یا مثلا شنیدین اونائی که سنگ کلیه دارن چقدر درد میکشند. از رو شکم هم نمیشه درد رو التیام بدن . فکر کنم دوست دارن شکمشون رو پاره کنن و با دست سنگ کلیه رو بردارن ، اما . اما نمیشه
الآن من چهارسالی هست که رو قسمتِ بالایی قلبم ، احساس سنگینی میکنم. و نمیتونم دست روی زخمم بگذارم.
دکتر هم رفته ام ، قرص صورتی هم خورده ام . دست به سینه هم می گذارم ، اما هیچ کدام فائده ای ندارد. دوست دارم مثل زنجبیلی که مادر به گوشم کشید ، یکی که همین نزدیکی هاست بیاید و مرحمی بر زخم و دردم بگذارد.
98/7/6
به نام خدا
۲۱شهریور عصر روز پنج شنبه در تلگرام و کانالی ،عنوان مسابقه ای توجه مرا به خود جلب کرد.
قرار بود تک مصرعی به مصرع زیر اظافه کنیم.
《به تو دلبستم و غیر تو کسی نیست مرا》
راستش با خواندنش یادِ کسی که به او دلبسته ام، افتادم.
چون قبل ها هم شعرایی گفته بودم 《البته اگه بهشون شعر گفت》تصمیم گرفتم منم در مسابقه شرکت کنم . دلبسته خود را مقابل خود فرض کرده و مصرع بالا را چندین بار برایش خواندم. تا اینکه موضوع بعدی حرفم مشخص شد و با کمی ویرایش این چنین شد.
《به تو دلبستم و غیر تو کسی نیست مرا
تو هم از خویش برانی، دِگَری کیست مرا؟》
ادامه مطلب
به نام خدا
گاهی قلم قاصر است از وصف اوصاف و حالات انسانی، قرار نبود چیزی بنویسم و چیزی از احوالم نمیگویم و به همین غزل از لسان الغیب اکتفا می کنم
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد
رواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
پ ن : کمی برایم دعا کنین، کمی نه ؛ زیاد دعایم کنید
به نام خدا
سلام.
سلام لاله ، سلام لادن.
ما این روزها را در قرنطینهی خانگی بهسر میبریم و حال و اوضاع عجیبی کل دنیا را فرا گرفته.
حال شما چطور است؟
امیدوارم حالتان خوب باشد و مثل تصویری که از روزهای آخرتان در ذهنم باقیست لبهایتان خندان باشد.
لاله - لادن خواهران بیژنی ، ۲۸ آذر ۹۸ ، عصر روز پنج شنبه تنهایی ناهار میخوردم ، مشکلات آن روزها بهم فشار آورده بود ، نمیدانم چه شد که یاد شما افتادم.از آخرین خبری که از شما داشتیم 16 سال میگذشت. سال 82 کلی برایتان دعا کردیم . کلی پیگیرتان بودیم. وقتی سوار هواپیمای سنگاپور شدین، دلِ ما هم همراهتان بود . وبعد از آن عمل ناموفق کلی ناراخت شدیم. تشییع پیکرهایتان گواه بر همدلی ما بود.
28 آذر شب در کانالم نوشتم ، چقدر سال 82 دغدغه هایمان کم بود که ، کلی بابت شما دو خواهر غصه خوردیم و چقدر اخبار رسانه به شما دو خواهر پرداخت کردند.
چند هفته بعدش ، صبح که از خواب بیدار شدم. گفتم خدایا خسته شدم از این روزای تکراری.
تا اینکه رسیدیم به سال 99
این روزها هم به کاری نکردن گلهمندیم. از اینکه هیچ کاری نمیکنیم خستهایم.
لاله و لادن ، نمیدانم ،شاید فردا روزی هم به این روزها غبطه خوردیم که سالم و سلامت کنار خانواده بودیم و قدر ندانستیم. لینک رو بخونین.
پن1: تعریف از خود نباشه ، نامه من نتیجه اخلاقی هم داشت. :))
پن2: اگر لاله و لادن رو به یاد ندارین این
پن3 : از معدود نوشته های این وبلاگ بود که به عاشقی ربط ندادم
تشکر میکنم از آقاگل بابت راه اندازی این پویش و از مستور ، بابت دعوت به این چالش {بعد دوسال یکی هم پیدا شد منو دعوت کرد :)) }
به نام خدا
قرار بود ساعت ۱۰ صبح بیاد به مغازه کولر نصب کنه،
ساعت یازدهونیم -دوازده اومده
حین کار کلی صحبت میکنه
ساعت به ۵ چیزی نمونده ، با این وضع کرونایی دیگه تو مغازه نمیتونیم ناهار بخوریم. پرسیدم اگه کارت تمومه مغازه رو ببندیم
گفت آره دیگه و صحبتش رو قطع کردیم.
سریع مغازه رو بستم و راهی خونه شدم.
۲۰۰_۳۰۰متر مونده که به خونه برسم گوشیم زنگ میخوره
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
گذر زمان
در روزگاران قدیم زمانی که تلفن تازه به خانهها راه پیدا کرده بود ، پدربزرگم با تلفن خانگی رابطه خوبی نداشت ، نمیدانم شاید میترسید مزاحمها ، مزاحم دخترانش شوند. اما سالها بعد آن خانه هم تلفن ثابت داشت.
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام عصر موقع برگش از محل کار این موضوع به فکرم رسید و منم الان نوشتم.امیدوارم برسه به دست صاحبش.
چند سال پیش که اسبابکشی میکردیم ، از ته انباری بالای قفسه یه کارتن بزرگ ، بسته بندی شده پیدا کردم . نسبت به حجمش وزن کمی داشت ، اما معلوم بود که وسایلی داخلش هست.
آوردمش پایین و بازش کردم، یک عالمه اسباب بازی داخلش بود. با دیدنشون کلی خاطرات جلوی چشمم مجسم میشد.
دوتا بیسیم ، مخلفات خاله بازی ، یه سماور کوچیک و .
تهِ کارتن یه هلیکوپتر کاملا نو بود ! از مادر پرسیدم این مال کی بود ؟
گفت: خودت .
_من ؟!
_ آره خودت.
ادامه مطلب
خونه ما اینطوریه که تلویزیونمون رو شبکه مستند قفلی زده، مگر اینکه خلافش ثابت بشه. یعنی اگر سریالی نباشه که مادر، یا خواهرم ببینه کنترل تلویزیون دست پدرمه. و اون هم اول شبکه ۹ یعنی مستند رو انتخاب میکنه، اگر مستندی نبود، یکی یکی شبکهها رو بالا پایین میکنه تا بالاخره یه مستندی پیدا کنه.
این مستند میتونه از زاغه نشینهای کشور بورکینافاسو تا تشکیل دولت و مجلس در جمهوری اسلامی باشه.
در این میان اگر شانس با ما همراه بود که مستندی از حیات وحش پیدا میکنه، که حداقل جذابیت داره. البته اون هم بستگی داره. گاهی چنان صحنههای چندشآوری نمایش میدن که سر سفره شام همه عوق میزنیم:) ولی همچنان با حرص ولع دنبال میکنیم البته چون چارهای هم نداریم بیتاثیر نیست.
تا امروز آلمان از بالا، هلند از بالا ، استرالیا از بالا و کلی کشور ها رو از بالا، و از طریق شبکه مستند دیده ایم.
خلاصه روز جمعه سر سفره ناهار طبق معمول شبکه ها رو بالا پایین می کردیم تا آخر در شبکه آموزش، مستندی به عنوان جاسوسهایی در طبیعت یافتیم. گروه مستندساز با کلی تلاش و زحمت، حیواناتی با دوربینهایی در چشم جاسازی شده، ساخته بودند. این حیوانات قادر به حرکت هم بودند و با کنترل از دور، وارد دسته یا گروهشون میشدند و به صورت جاسوسی فیلمبرداری میکردند. علاوه بر این مثلاً روی گردو هم دوربین کار گذاشته بودند و سنجاب با خیال گردو، دوربین را با خود حمل میکرد و از حرکات و لحظههای زندگیاش فیلم ثبت میشد.
مستند تموم شد، چند ساعت بعد روی دوچرخه مثل همیشه غرق در فکر بودم. یاد حرفی که چندین سال پیش به گوشم خورده بود افتادم.
اصلاً شاید خدا هم در مخلوقاتش، چیزی مانند دوربین کار گذاشته. و لحظه های زندگی رو ثبت میکنه شاید دوربین خدا اینقدر پیشرفته است که داخل هر ذرهای مثل ذرههای خاک نهفتهست. یا شاید اصلا دوربین نیست چیزی پیشرفته تر از اونه. به این فکر میکردم که اون دوتا مَلَکی که از بچگی بهمون گفتن که داره اعمالمون رو ثبت میکنه، واقعا چیه؟ یعنی ممکنه به خاطر تقریب به ذهن بودن بهش گفتن ملک.
+ مغازهٔ همسایهام دوربین مداربسته به همراه میکروفون برای ثبت صدا، داره.
دیروز رفته بود مسافرت و مغازه را سپرده بود به من و دوستم. وقتی میخواستم راجع به موضوعی داخل مغازه حرف بزنم دوستم گفت مواظب باش هم صدا و هم تصویرمون ضبط میشه، یه تلنگری به خودم دادم که کاش به این باور برسیم که همیشه صدا و تصویر و حرکاتمون ثبت میشه.
ومن الله توفبق:)
[از منبر پایین میآید]
درباره این سایت