به نام حضرت دوست ، که هرچه داریم از اوست
قسمت 1 ، قسمت 2 ، قسمت 3 ، قسمت 4
قسمت 5
ابنالسلام شخصی را با شیربهای بسیار به خواستگاری لیلی میفرستد. وی به لیلی و خانواده او وعدعه هزار گنج شاهی و گلههای حیوانات را داد تا بلکه به این شیوه بتواند نظر مساعد آنها را به خود جلب کند. وقتی واسطه به سراغ خانواده لیلی میرود و در مورد خواستگاری ابن سلام از لیلی صحبت میکند، پدر و مادر لیلی از او میخواهند که مدتی به آنها فرصت دهد، چرا که لیلی قدری بیمار است و در حال حاضر نمیتواند به عقد کسی در بیاید. هر گاه که لیلی به حالت عادی بازگشت، ما به شما خبر میدهیم که برای عقد بیایید.
لیلی مغموم و ناراحت در گوشه خانه نشسته بود و از طرفی مجنون سرگردان و سرگشته کوه و بیابان بود. یکروز جوانی به نام "نوفل" که از شمشیر ن عرب بود در حین شکار مجنون را میبیند:
دید آبلهپای دردمندی
بر هر مویی ز مویه بندی
محنتزدهای غریب و مهجور
دشمنکامی ز دوستان دور
نوفل چون پریشانحالی و آشفتگی مجنون را میبیند، از حال و روز او میپرسد، یکی از ملازمانش قصۀ عشق مجنون را بازگو میکند و داستان عشق مجنون باعث تاثر نوفل شده و او را تحت تاثیر قرار میدهد. مجنون را به پیش خود میخواند و او را در کنار سفرۀ خود مینشاند و به او امیدواری میدهد که لیلی را به زور هم که شده به عقد تو در میآورم. مجنون که از حال خویش باخبر و از وصل لیلی ناامید بود، به نوفل هشدار میدهد که:
او را به چو من رمیدهخویی
مادر ندهد به هیچ رویی
گل را نتوان به باد دادن
مهزاده به دیوزاد دادن
او را سوی ما کجا طواف است
دیوانه و ماهِ نو گزاف است
مجنون میگوید که خانواده لیلی او را به عقد من در نمیآوردند، هیچگاه گلی را به دست باد نمیسپارند چون باعث نابودی او میشود.
اما نوفل در خواستهاش اصرار دارد و به حکم غرور جوانی و خوی جوانمردی سوگند یاد کرد که من نه مثل یک گرگ بلکه مثل یک شیر برای خواسته تو میجنگم و تا زمانی که تو را به خواستهات نرسانم دست از طلب بر نمیدارم. اما تو هم به من قول بده که دست از این شوریدگی برداری و مدتی صبر و وقار پیشه کنی تا این تهمت دیوانگی از تو برخیزد و خانواده لیلی با خیال راحت او را به دست تو بدهند.
چند مدت به شادی و سرخوشی گذشت، مجنون که همچنان در آرزوی وصال لیلی و به امید وفای نوفل دل خوش کرده و آرام گرفته بود، با گذشت دو سه ماهی سودای عشق به سرش زد و روزی در یکی از بزمهای شادخواری ترانهای به این مضمون خواند:
ای فارغ از آه دردناکم
بر باد فریب داده خاکم
صد وعده مهرداده بیشی
با نیم وفا نکرده خویشی
پذرفته که پیشت آورم نوش
پذیرفته خویش کرده فرموش
آورده مرا بدلفریبی
وا داده به دست ناشکیبی
دادیم زبان به مهر و پیوند
و امروز همی کنی زبانبند
صد زخم زبان شنیدم از تو
یک مرهم دل ندیدم از تو
صبرم شد و عقل رخت بر بست
دریاب وگرنه رفتم از دست
نوفل با شنیدن عتاب مجنون، به یاد قولی که به او داده بود افتاد و بسیج خواستگاری کرد و با صد سوار زبده جنگاور به قبیله لیلی رفت. چون به نزدیکی قبیله لیلی رسید، قاصدی فرستاد و دختر را طلبید، و با شنیدن جواب رد، به جنگ تهدیدشان کرد.
کار نوفل و قبیله لیلی به جنگ کشید. در غوغای این کارزار مجنون حالی عجیب و رفتاری دیوانهوار داشت. گاهی به قبیلۀ لیلی کمک میکرد و گاهی مقابل سپاه نوفل میجنگید! یکی از سواران نوفل در کار مجنون حیران ماند و ملامتش کرد که:
ما از پی تو به جان سپاری
با خصم تو را چراست یاری؟
و پاسخ نامعقول مجنون بر حیرت سوار افزود. مجنون پاسخ میدهد آن سوی جنگ، یار من است و من چگونه میتوانم طرف یار خود را نگیرم؟ جان من جایی است که یارم است و اولین شرط عشق به پیش یار مردن است. وقتی در حق خود این را روا دارم به شما چه کمکی میتوانم بکنم؟
پس از نبردی خونین چون جنگاوران قبیله لیلی از همراهان نوفل بیشتر بودند، حامی مجنون با همه پایمردی و شجاعت، سپاه خویش را حریف ایشان ندید، دست از جنگ کشید و از در آشتی درامد و قاصدی نزد کسان لیلی فرستاد.
هر دو دسته جنگ را رها کردند و نوفل به میان سپاه خود بازگشت. مجنون دلشکسته از صلح نوفل با زخم زبان به جانش افتاد که: آفرین بر تو، بهتر از این کاری نبود که انجام دهی؟ این بود آن همه تعریف از شمشیر و سپاه و زور و بازو و قدرت مهار کردنت؟ به واسطه این یاری کردن تو برای همیشه از یار و معشوقم دور شدم و تمام زحماتم بر باد رفت.
نوفل جوانمرد با نرمی و دلجویی، به توجیه رفتار خویش پرداخت و گفت که تعداد یارانم کم بود و سپاه دشمن بسیار، به ناچار تن به صلحی مصلحتی دادم تا در فرصت مناسب لشگر مناسبی فراهم کنم و به آنها حمله کرده و به عهدم با تو وفا کنم.
نوفل لشگری دیگر فراهم کرد و به قبیله تاخت. در جنگ دوم، نوفلیان پیروز شدند. پیران قبیله لیلی زنهار جویان به نزد نوفل آمدند، و او تسلیم کردن لیلی را شرط پایان جنگ قرار داد. پدر لیلی غمگین و پریشانخاطر به پای نوفل افتاد و گفت: اگر دختر مرا برای خودت میخواهی من راضیم و یا اگر آتش بپا داری و بخواهی او را بسوزانی یا به چاهش بیندازی و یا با تیغ شمشیر او را بکشی، حرفی ندارم و مطیع فرمان تو هستم. اما من دختر خودم را به آن مرد دیوانه (مجنون) نمیدهم. این ناجوانمرد آیندهای ندارد و آواره دشت و کوه و بیابان است. همه آبروی خود و خانوادهاش را برده و هم من را بی آبرو میکند.
سپس تهدید میکند که: اگر که به حرف من گوش کرده و این لطف و در حق من بکنی که هیچ، در غیر اینصورت به قبیله برمیگردم و سر دخترم را میبرم و در پیش سگ میاندازم تا از شر ننگ او خلاص شوم. در این میان دختر مرا سگ بخورد بهتر است از اینکه به یک مرد دیوانه دهم.
نوفل از گفتار پدر لیلی حیران میماند. یاران او هم در تایید سخنان پدر لیلی برخاستند و از دیوانگیهای مجنون شکایت کردند. یاران نوفل به او شکایت میبرند که مجنون حال و روز طبیعی و ثبات ندارد ما به خاطر او به جنگ رفتیم و او در جنگ به سپاه دشمن یاری میرساند. ما به خاطر او تیر به دشمن میانداختیم و او برای ما شمشیر میکشید. او اصلا عاقل نیست گاهی میگرید و همزمان ناخودآگاه به خنده میافتد. اگر لیلی را به عقد او در آوری عاقبت این وصلت چیزی به جز غم نیست و برای تو جز خجالت چیزی به همراه نخواهد داشت.
تهدید پیرمرد و شماتت همراهان، نوفل را از اصرار بیشتر منصرف کرد و خطاب به پدر لیلی گفت:
من گرچه سرآمد سپاهم
دختر به دلِ خوش از تو خواهم
چون میندهی دل تو داند
از تو به ستم که میستاند؟
درباره این سایت