به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
قسمت 1 ، قسمت 2 ، قسمت 3 ، قسمت 4 ، قسمت 5
بنابه درخواست جناب مرتضا د و کلی فکر
یاد فیلم دلشکسته افتادم که خانم فریبا گوثری نقش استاد دانشگاه رو دارن و خانم بیتا بادران عاشق پسر خانم کوثری (شهاب حسینی ) شده اند
خانم کوثری لیلی و مجنون میخونن
دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 13 ثانیه
پ ن : این فیلم رو دوبار دیده ام
یکبار قبل عاشقی همراه دوستمو یکبار چند سال بعدش ، بعد عاشق شدن تنهایی
قسمت ششم
پاسخ نوفل به پدر لیلی بر پریشانی مجنون افزود، دلشکسته بر اسب خود سوار شد و سر در بیابان نهاد. از شهر و دودمان بریده، میرفت تا غم دل با وحشیان صحرا گوید و اندوه و ناکامی را در آغوش طبیعت کم کند. در بین راه به صیادی برخورد که تعدادی آهو شکار کرده بود و قصد کشتن آنها را داشت. با دیدن چشمان آهوان به یاد چشمان جذاب لیلی افتاد، پیش رفت و گفت چرا می خواهی سر این بی گناهان را ببری؟
شکارچی گرسنگی زن و فرزند خود را بهانه میآورد، مجنون از اسب خود پایین میآید و در ازای آزادی آن آهوان اسبش را به مرد صیاد میدهد. کمی دورتر به صیاد دیگری میرسد که گوزنی را شکار کرده بود با تسلیم سلاح خویش، گوزن را از او خرید و آزاد کرد و خود بیسلاح و بیمرکب راه صحرا را در پیش گرفت.
مجنون سودا زده، دراثنای دربه دری، روزی در حوالی قبیله لیلی پیرزنی دید که مرد شکسته احوالی را ریسمان به گردن با خود میبرد. علت را از پیرزن پرسید. پیرزن پاسخ می دهد: راستش را بخواهی کاری از این مرد بر نمیآید و من بیوه او هستم و به اندازهای فقیر شدیم که تصمیم گرفتم این بند و ریسمان را به گردن آویزم و همراه او به این سو و آن سو بروم تا بتوانم از این راه خرجمان را تامین کنم و هرچه که به من میرسد را با او قسمت میکنم.
مجنون به التماس از پیرزن میخواهد که او را به آن ریسمان بسته و در تمام قبیله بگرداند، زن قبول کرد و او را به رسم اسیران در قبیله میگرداند تا به محله و خیمه لیلی رسید. شور و هیجان عشق بر او غالب شد و با گریه و زاری و در حالی که مثل ابر نوبهاری گریه میکرد و سر به زمین میکوفت، میگفت:
مجرمتر از آن شدم درین راه
کازاد شوم ز بند و از چاه
اینک سروپای هر دو در بند
گشتم به عقوبت تو خرسند
گر زانکه نمودهام گناهی
معذور نیم به هیچ راهی
من حکمکش و تو حکمرانی
تأدیب کنم چنان که دانی
من در راه این عشق گناهکار تر از آن هستم که بخواهم از عقوبتش در امان باشم، حال تو سر و پای من را هر دو ببند و هر طور که میخواهی من را ادب کن. در اوج این شکوه و شکایتها بار دیگر جنون مجنون گل کرد و دیوانه شد و زنجیر برید. فریاد ن و بر سر و روی کوبان در میان حیرت سایرین سر به کوه و بیابان نهاد.
مجنون که سر به کوه و بیابان گذاشته بود و به کوه نجد پناه برده بود و در حال زدن خود بود، اطرافیان و خویشان وقتی از حال و روزش خبر یافتند؛ به سراغش رفتند و آنچه که نباید دیدند، همه و حتی پدر و مادرش هم از او ناامید شدند. با هیچ کس نمیساخت و آرام و قرار نداشت و جز نام و یاد لیلی همه چیز و همه کس را از یاد برده بود و هر کس به جز درباره لیلی با او سخن میگفت یا فرار میکرد و یا بیتفاوت می خوابید:
از طرفی آوازه و شیدایی مجنون باعث شهرت زیبایی لیلی شد و از هر قوم و قبیلهای برای او خواستگاران فراوانی پیدا میشد. لیلی جز سوختن و ساختن چارهای نداشت. سنن و تعصبات قومی و قبیلهای او را مجبور به سکوت و تسلیم کرده بود:
سرانجام "ابن السلام"خواستگار دیرینه لیلی هدایا و زر و زیور و خلعت بسیار به همراه واسطهای چربزبان به نزد پدر لیلی فرستاد.
واسطه در توصیف کمالات خواستگار لیلی سخنها گفت: که ابن السلام آبروی قوم و قبیله خود است و صاحب نام است و در بزرگی چیزی کم ندارد و میتواند بهترین شوهر برای دختر تو باشد.
زبانبازی واسطه و هدایای گرانقیمت ابن السلام چشم کسان لیلی را خیره و دل پدرش را نرم کرد. لیلی را به رسم اعراب به عقد ابن السلام درآوردند و شادیهای بسیار کردند و لیلی در خفا خون میخورد و هیچ نمیگفت:
بر رسم عرب به هم نشستند
عقدی که گسسته باد بستند
طوفان درم بر آسمان رفت
در شیر بها سخن به جان رفت
بر حجله آن بت دلاویز
کردند به تنگها شکرریز
وآن تنگدهانِ تنگروزی
چون عود و شکر به عطر سوزی
عطری ز بخار دل برانگیخت
و اشگی چو گلاب تلخ میریخت
روزگاری میگذرد و زمانی که ابنالسلام میخواهد به رسم شویی به لیلی نزدیک شود، با عکسالعمل بد لیلی مواجه میشود و لیلی خطاب به ابنالسلام میگوید تو هیچوقت نمی توانی از من بهره مند شوی حتی اگر من را بکشی:
گفت ار دگر این عمل نمائی
از خویشتن و ز من برائی
سوگند به آفریدگارم
کار است به صنع خود نگارم
کز من غرض تو بر نخیزد
ور تیغ تو خون من بریزد
ابنالسلام وقتی فهمید که لیلی به او علاقهای ندارد، جز تسلیم و شکیبایی چارهای ندید، دل از وصال لیلی برداشت و تنها به تماشای جمال او دلخوش میکرد .
ابن السلام از لیلی عذر خواهی کرد و به او گفت: من از این به بعد تنها به نگاه کردن به تو راضیام و اگر کاری غیر از این انجام بدهم فرزند پدرم نیستم و حرامزادهام. از طرفی لیلی در حرمسرای ابنالسلام روزگار غمانگیزی داشت و مدام در بیخبری از مجنون بود تا ببیند چه کسی از یار دیرینهاش برای او خبری میآورد.
یکسال از ازدواج لیلی گذشت و مجنون سرگشته بیخبر از یار و دیار در بیابانها سرگردان و از دوری یار در حال ناله و زاری بود، شتر سواری بر او گذشت و با دادن خبر عروسی لیلی آتش به جان او انداخت. مرد غریبه به او گفت:
آن یاری که تو اینهمه بیقرار او هستی و در عشق او آواره کوه و بیابان شدهای، از عشق و محبت تو برید و بیوفا شد. او را به پسری جوان شوهر دادند و در کوتاهترین زمان عروس شد. او در حال حاضر با همسر خود خوش و خرم است و به عهد خود با تو وفا نکرد و از تو فرسنگها دور شده است. حال که او تو را از یاد برده است، تو چرا باز هم با یاد و خاطره او زندهای و آوارهای؟
سپس به نصیحت و دلداری مجنون میپردازد که تمام ن همین هستند و کلا جنس زن بیوفاست. مجنون با شنیدن چنین خبر سهمگینی مثل مرغ سرکنده در خاک غلت خورد و:
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گلرنگ
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامه پاره پاره
مرد شترسوار که حال و روز مجنون را دید از حرف نابجا و ناصواب خود پشیمان بود به عذرخواهی پرداخت و گفت: هرچه گفتم مزاح و شوخی بود و اینگونه سخنان خود را اصلاح کرد:
آن دختر دلشکسته به تو وفادار بوده و اگرچه در عقد و نکاح دیگری است اما به تو و عهد با تو وفادار است و نام تو را مدام بر زبان دارد و هر لحظه به یاد توست. یکسال است که عروس دیگری است اما عاشق تو ست و به تو وفادار بوده است.
مجنون حیرت زده از سخان دوگانه مردِ شترسوار با دلی شکسته سر در بیابان نهاد، در حالی که به تلخی میگریست، با خیال معشوق گلایهها داشت و با خود میگفت:
گیرم دلت از سر وفا شد
آن دعوی دوستی کجا شد؟
من با تو به کار جان فروشی
کار تو همه زبان فروشی
من مهر ترا به جان خریده
تو مهر کسی دگر گزیده
کس عهد کسی چنین گذارد؟
کو را نفسی به یاد نارد؟
با یار نو آنچنان شدی شاد
کز یار قدیم ناوری یاد
گر با دگری شدی همآغوش
ما را به زبان مکن فراموش
شد در سر باغ تو جوانیم
آوخ همه رنج باغبانیم
این فاخته رنج برد در باغ
چون میوه رسید میخورد زاغ
چون سرو روانی ای سمنبر
از سرو نخورده هیچکس بر
برداشتی اولم به یاری
بگذاشتی آخرم به خواری
درباره این سایت