به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
قسمت 1 ، قسمت 2 ، قسمت 3 ، قسمت 4 ، قسمت 5 ،
قسمت 6
لیلی و مجنون
قسمت هفتم
پدر محنتزده و رنجور مجنون، که از غم شوریدگی فرزند و تلاشهای بیحاصل خویش در هم شکسته و ناامید شده بود و از جان و جهان سیر گشته بود، وقتی که کم کم دریافت که اجل در حال نزدیک شدن است، به همراه تنی چند از افراد قبیلهاش به جستجوی مجنون آمد. هرکجا می گشت اثری از وی نبود تا اینکه یک نفر نشانی از او به پدر داد. پدر پس از جستجوی بسیار او را در بیغولهای دور از آب و آبادی میبیند اما نه آنگونه که انتظارش را داشت، دلش با دیدن فرزند از جا کنده شد چرا که هیچ چیز به جز پوست و استخوانی نبود. مرده متحرکی بود که آواره کوه و بیابان شده بود. و جز خیالی از او چیزی باقی نمانده بود.
پیر پریشان حال به پیش رفت، آهسته بر بالین فرزند نشست و در حالی که جگرش از غصه فرزند خون شده بود دستی بر سرش کشید.
مجنون چشمهایش را باز میکند و با تعجب به آن مرد نگاه میکند، اما او را نمیشناسد و با او غریبی میکند. کسی که خودش را فراموش کرده چگونه میتواند دیگران را به یاد بیاورد؟
مجنون چو گشاد دیده را باز
شخصی بر خویش دید دمساز
در روی پدر نظاره میکرد
نشناخت و ز او کناره میکرد
آن کو خود راکند فراموش
یاد دگران کجا کند گوش؟
مجنون رو به آن پیرمرد میگوید: تو که هستی و از من چه میخواهی؟ پیرمرد پاسخ میدهد که من پدرت هستم و دربه در به دنبال تو میگردم. وقتی مجنون پدر را شناخت خود را به آغوشش انداخت و گریست و در حالی که بیقراری میکرد شرح حال خود برای پدر میگفت.
پدر به نصیحت فرزند می پردازد که این همه بیقراری و شوریدگی کافی ست، هر غمی پایانی دارد و هر نفسی باز دمی. هر حیوانی وطنی دارد اما تو همچنان در غم لیلی سرگردان و شوریده و بیوطنی. اگر انسانی مثل انسان زندگی کن.
آنگاه با اشاره به پیری و ناتوانی خود به التماس پرداخت که بیا و تا مرگ من نرسیده به خانه بازگرد، پس از من تو جانشین قبیله و خانوادهای. من میترسم که من بمیرم و تو زمانی به خانه بازگردی که دیگر فایدهای نداشته باشد.
مجنون تمام تلاشش را میکند چند روزی ظاهرسازی کرده که پدر پیر را خشنود سازد،اما دریغا که عشق تاب و توان و عقل و خردش را برده و او را یارای مقابله با عشق نبود.
وخطاب به پدر اینچنین گفت: ای پدر، من چنان در بندگی عشق هستم که اگر هم بخواهم نمیتوانم به خواسته شما عمل کنم چرا که از نظر من که عشق همه چیز است و دنیا هیچ چیز نیست. تو میگویی که زمان مرگت نزدیک شده است و من به تو میگویم که من خود مردهام. انسانهای زنده در مرگ تو اشک میریزند، من که سالهایت مردهام، از من چه توقعی داری؟
مجنون نمیتواند خواسته پدر را اجرا کند چرا که دیگر نمیتواند در میان آدمیان زندگی کند. پیرمرد سرخورده با فرزند شیدای خود وداع گفت و به قبیله باز آمد و آخرین ایام عمر را به ناامیدی سپری کرد و به تلخی جان سپرد. خبر مرگ پدر بر پریشانی و پشیمانی مجنون افزود. شیدای بیابانگرد شیونکنان رو به قبرستان قبیله نهاد و:
چون شوشه تربت پدر دید
الماس شکسته در جگر دید
بر تربتش اوفتاد بیهوش
بگرفتش چون جگر در آغوش
از دوستی روان پاکش
تر کرد به آب دیده خاکش
گه خاک ورا گرفت در بر
گه کرد ز درد خاک بر سر
پس از عزاداری و زاریهای بسیار دوباره راه بیابان را در پیش گرفت و با وحشیان و درندگان انس گرفت و جانوران بیابان به حکم مهربانی و بیآزاری او، رامش گشتند. تمام حیوانات بیابان با او دوست و همراه شده بودند، گلههای شیر، روباه، گرگ و گوزن در خدمت او بودند و مثل لشکریان مجنون در فرمان او بودند و او مثل سلیمان بر آنها پادشاهی میکرد. از شاهین و عقاب و کرکس تا خرگوش و سگ همه حیوانان اهلی و وحشی با یکدیگر در صلح بودند و همه به فرمان مجنون.
مجنون به این شکل دور از آدمیان در دامن دشتها زندگی میکرد و روزهایش در همراهی و همدمی وحوش بیابان میگذشت و شبها با ستارگان آسمان به یاد لیلی راز و نیازها داشت. در یکی از این شبهای پر ستاره، مجنون روی نیاز به درگاه آفریدگار جهان کرد و با توسلی عاجزانه به درگاه حق نالید و در اثتای مناجات خوابش برد و در خواب دید که پرندهای بر سر او نشسته و گوهری گرانبها بر تاج پادشاهی او میگذارد:
مرغی بپریدی از سر شاخ
رفتی بر او به طبع گستاخ
گوهر ز دهن فرو فشاندی
بر تارک تاج او نشاندی
مجنون همراه با طلوع خورشید با جسمی سبکبار از مناجات دوشینه و جانی امیدوار از رویای سحرگاهی از خواب بیدار شد و اندکی بعد، خواب خوش مجنون تعبیر شد و سواری از دامن دشت شتابان و شادمان پیش آمد و به او گفت که حامل خبر مهمی هستم و برای تو خبر خوشی دارم اگر اجازه دهی خبر را میگویم و اگر نه که باز میگردم. مجنون در شوق شنیدن پیام سراپا گوش گشت و از قاصد شنید که در راه خود زنی را دیده است که افسرده و غمگین است، زنی که بسیار لاغر و رنگ پریده و غمگین بوده است. وقتی از آن زیبای افسرده نام و نسبش را پرسیدم خودش را اینگونه معرفی کرد:
لیلی بودم ولیکن اکنون
مجنونترم از هزار مجنون
زان شیفته سیه ستاره
من شیفتهتر هزار باره
او گرچه نشانهگاه درد است
آخر به چو من زنست مرد است
در شیوه عشق هست چالاک
کز هیچ کسی نیایدش باک
چون من به شکنجه در نکاهد
آنجا قدمش رود که خواهد
مسکین من بیکسم که یک دم
با کس نزنم دمی در این غم
ترسم که ز بیخودی و خامی
بیگانه شوم ز نیکنامی
لیلی خودش را به آن مرد سوارکار اینگونه معرفی میکند و پس از معرفی شرح حیرت و درماندگیاش را با او در میان گذاشته و میگوید: نه دل این را دارم که از شوهرم جدا شوم و نه میتوانم از دست پدرم رهایی یابم. گاهی عشق به من دل و جرات میدهد که بلند شو و فرار کن اما آبرو میگوید که بر سر جایت بنشین که شاهین قضا از تو قویتر است و کاری از تو بر نمیآید. آنگاه نامهای به سوار میدهد تا به دست مجنون برسد.
مجنون با شنیدن خبر نامه لیلی از شدت هیجان از هوش رفت:
هنگامی که مجنون به حال خویش آمد و آرام گرفت، به خواندن نامه معشوق پرداخت:
کاین نامه که هست چون پرندی
از غمزدهای به دردمندی
یعنی زمن حصاربسته
نزدیک تو ای قفسشکسته
ای یار قدیمعهد چونی؟
وی مهدی هفت مهد چونی؟
ای خازن گنج آشنائی
عشق از تو گرفته روشنائی
ای خون تو داده کوه را رنگ
ساکن شده چون عقیق در سنگ
ای از تو فتاده در جهان شور
گوری دو سه کرده مونس گور
ای زخمگه ملامت من
هم قافله قیامت من
ای رحمنکرده بر تن خویش
و آتش زده بر به خرمن خویش
ای دل به وفای من نهاده
در معرض گفتگو فتاده
من دل به وفای تو سپرده
تو سر ز وفای من نبرده
چونی و چگونهای چه سازی؟
من با تو، تو با که عشق بازی؟
چون بخت تو در فراقم از تو
جفت توام ار چه طاقم از تو
وان جفته نهاده گرچه جفت است
سر با سر من شبی نخفته است
ادامه دارد .
درباره این سایت